یادداشت
1401/8/25
3.9
28
شخصیت اصلی داستان را دوستداشتم و باهاش هم قدم شدم و در انتهای داستان باهم روی اون نیمکت نشستیم و غروب آفتاب را تماشا کردیم... بخش هایی که من دوست داشتم: -در این لحظه های سکوت که منتظر بیدار شدن دنیا نشستهام -وقتی جنگ تمام شد ادامه تنفر از دشمن کار قشنگی نیست،وقتی پشت طرف به خاک آمد کار تمام است،دیگر لگد زدن به او معنی ندارد. -ما نباید اجازه بدهیم احساسات در قضاوت ما دخالت کنند. -فایدهاش چیست انسان هی از خودش بپرسد که اگر فلان لحظه یا بهمان لحظه جور دیگری برگزار شده بود کار به کجا میکشید؟آدم ممکن است با این فکر ها حواس خودش را پرت کند به هر جهت صحبت از نقطه عطف هیچ عیبی ندارد ،ولی این لحظه ها را فقط بعد از گذشتن آنها میتوان تشخیص داد.طبیعی است که وقتی امروز به این لحظه ها نگاه میکنیم ،ممکن است به نظر برسد که این لحظه های حیاتی در زندگی انسان بسیار ذیقیمت بودهاند.ولی البته در همان لحظه تصور انسان غیر از این است. در آن موقع در واقع اینطور به نظر میرسید که انسان روزها و ماه ها و سال های بی شماری در اختیار دارد. -عیب اینجور آدم ها اینست که خیال میکنند تکبر وافاده جای تشخص را میگیرد. -انسان اگر برده باشد تشخص نمیتواند داشته باشد. -رو به رو شدن با مشکلات هر دورهای لازمهاش اینست که روشهای قدیمی را کنار بگذاری هرچند گاهی خیلی هم دوستشان داشته باشیم. -برای عده زیادی از مردم بهترین قسمت روز شب است،قسمتی که در تمام روز منتظرش هستند. -ممکن است این آدم های بخصوص را انتظار شبی که در پیش است با هم متحد کرده باشد
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.