یادداشت ریحانه شهبازی

        می‌گویند پدر ما آدم را نیز شیطان با آرزوی جاودانگی فریفته است‏ و من باور می‌کنم. من هم در درونم آن فریب را بازمی‌یابم، با تمام‏ قلب، در عمق آن دهلیزهای پرخون که مدام باز و بسته می‌شوند. همان‌جا که وقتی آدم غمگین است، چیزی مثل یک بغض گره می‌شود و تا نترکد آسمان باز نمی‌شود... از درون آن دهلیزها یک آوای‏ همیشگیِ ممتد تو را به ماندن می‌خواند، به جاودانگی. سحرانگیز و سخت دلکش؛ مثل همان آوایی که از آن غارهای خیالی ستاره‏‌های‏ دور می‌آید. خیالی؟... نمی‌دانم. من مدت‌هاست که مرز خیال با واقعیت‏ را گم کرده‌ام...
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.