یادداشت Soli
1404/4/14
دوستش داشتم. شخصیتا خیلی برام نزدیک بودن. انگار که خودم رو تو گلبرگ میدیدم و مادربزرگم رو تو مادربزرگش و مامانم رو تو مامانش و... یه چیزی که دوسش داشتم_علاوه بر اسم فصلها و اسم خود کتاب که عاشقشون شدم_این بود که شخصیتا آدمای عادیای بودن. مثلا گلبرگ، اینطوری نبود که قدرت یا حتی هیچ استعداد خاصی داشته باشه. فقط یه دختر نوجوون معمولی بود که داشت تلاش میکرد کار درست رو انجام بده. عادی داستان رو روایت میکرد و فقط از وسط حرفاش و مدل حرف زدنش که یه وقتایی به داستانای مختلف اشاره میکرد، میتونستی بفهمی که کتابخونه و از کتاب خوندن لذت میبره. این شخصیت برای من خیلی ملموستر از اوناییه که خیلی خفنن یا همچین چیزی. از اشاره به لیلا و زندگیش و مشکلش هم خوشم اومد. آقا معلم یه جاهایی یه کم برام نچسب میشد. کلا با این آدمایی که تو داستانا حالت مرشد و راهنما دارن اونقدرا حال نمیکنم. ولی در کل بد نبود. اساسیترین مشکل من با این کتاب طرح جلدشه که یه تصویر کاملا اشتباه و بیربط از داستان به آدم میده. اینقدر هم سرش حرص خوردهم که دیگه حتی حال ندارم درموردش حرف بزنم. فقط اینکه به نظرم همچین تصویری با همچین رنگای مردهای اصلا و ابدا مناسب همچین کتابی نیست. بخشی از کتاب: ایکاش آنکه اتاقک برج کبوتر را ساخته بود، یک پنجره هم برایش میگذاشت. ایکاش به این فکر میکرد که ممکن است روزی یک عدهای یک نفر را توی انبار زندانی کنند یا کاری کنند که مجبور شود توی انبار زندانی شود. کاش به این فکر میکرد که ممکن است آن زندانی یک زن تنها و غمگین باشد که شاید شبها قلبش توی سینهاش جا نشود و دلش بخواهد همانطور که دارد آرامآرام تبدیل به یک پری دریایی میشود، از پنجره، آسمان و ستارهها و چند تکه ابر را ببیند و برای خودش گریه کند. ایکاش یک روزنه توی سقف میگذاشت که وقتی باران میبارید، میچکید روی صورت آن آدم و دلش را خنک میکرد. ایکاش از سقف آبانبار ماه پیدا بود. ولی حالا لابد لیلا چشم دوخته بود به دیوارهای کاهگلی و هوای انبار که مثل هوای قبر سنگین بود، روی سینهاش سنگینی میکرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.