یادداشت ریحانه شهبازی
1404/3/19
کتاب «کآشوب» با هر کدام از بیست و سه روایتی که دربارهی نسبت افراد با محرم و حماسهی کربلا نگاشته شدهاند، مجلس روضهای برایم برپا کرد. از زمان انتشار کتاب، بخشهای مختلف آن را پراکنده خوانده بودم؛ اما محرم و صفر امسال را به صورت پیوسته با داستان آدمهایی گذراندم که متکثّرند و واحد. از پژوهشگر و دانشجو و طلبه، تا مادر و فرزند و رفیق، همه به بخشی از این پرچم گره خوردهاند. بعضی روایتها را زندگی کرده بودم، بعضی عزاداریها را آرزو داشتم، برخی تجربهها قصهی نزدیکانم بودند و با آنها غریبه نبودم و در نهایت روایاتی هم بودند که باعث شدند زاویهی دید جدیدی نسبت به این رستخیز عظیم داشته باشم. کتاب ادعای ممتاز بودن تک تک روایتها را ندارد و به نظر میآید ذکر آنها به معنای تأیید کامل رویکرد و نگاه راوی به مسئله نیست. اگر با این دیدگاه کتاب را مطالعه کنیم، قضاوت و نقد کمرنگتر شده و جای خود را به گوش سپردن خواهد داد. به عبارت دیگر، کآشوب کتابی برای مطالعهی برترین آثاری که دربارهی محرم ثبت شدهاند نیست؛ اما محفلی بسیار ارزشمند برای حضور تجارب زیستهی متنوع و خواندنی است. روایت نهم: صبح غریبه/ احسان رضایی من هنوز هم سرماییام. همیشه مثل این است که با یک لا بلوز نخی مانده باشم پشت دری که به اتفاقی تازه باز میشود. هر محرم که میآید صدای غمگین چیزهایی میخواند که شبیه قرآن خواندن پدربزرگ هست و نیست. هر محرم دارم حساب میکنم اگر سریع از بین غریبهها رد شوم تا رسیدن به اتاق پشتی که سیاهیهای گرم آنجاست، چقدر زمان لازم دارم؟ هر محرم یکی مدام میپرسد «چرا اینجایید شما؟ چرا آماده نشدید هنوز؟» و هر بار میفهمم اگر این ملافه را که دور خودم پیچیدهام بردارم و آن پیراهن سیاه را بپوشم و بروم مثل این است که آفتاب درآمده باشد و سرما رفته باشد. اسم تو هوا را گرم میکند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.