یادداشت Ryhnn
2 روز پیش
هر چند وقت یک بار که راه سرزمین رویاها را گم میکنم به سراغ مونتگمری میآیم و شخصیتهای مونتگمری همیشه و همیشه با یک بغل دسته گل "فراموشم نکن" ازم استقبال میکنند. این چند روز "دختر قصهگو" افسانهها و قصههای پریان زیبایی را با صدای گواشنوازش برایم نقل کرد. "سیسیلی" عزیزم که روح پاک و فداکارش به شدت من را به یاد "بث" در زنان کوچک میانداخت و باعث میشد هر لحظه نگران باشم که به سوی آسمان پرواز کند....آخر اینجور انسانها انگار برای پرواز آفریده شدهاند. "فیلیسیتی" عزیز دستپخت خوبی داشت و با آن چهرهی فرشتهگونه انگار از دل افسانههای پریان بیرون آمده بود اما دهان که باز میکرد تمام این تصورات دود میشد و میرفت هوا... "پیتر" عزیزم کسی که زندگی با او بد تا کرده بود اما کاش میتوانستم بهش بگویم این تو نیستی که لیاقت فیلیسیتی را نداری بلکه اوست که لیاقت تو را ندارد. تو برای چیزی که داری زحمت کشیدهای. سرت را بالا بگیر چون کاملا لایق احترامی. "فیلیکس" عزیز که من چقدر در سریال دوستش داشتم اما اینجا نقش چندانی نداشت. کاش فیلیسیتی دست از طعنه زدن به این طفل معصوم برمیداشت... "دن" عزیز فرصت نشد که زیاد همدیگر را بشناسیم اما کاش میتوانستم بهت بگویم با خودت لج نکن و خودت را آزار نده. و در آخر "بورلی" عزیز که با آن قلم زیبا و رسا داستان را برایم روایت کرد. به طبیعت جان داد و به تک تک اجزای خانه روح داد، برایم خوابها و رویاهای کودکیشان را تعریف کرد و گذاشت همراه آنها به شیطنت و جست و خیز بپردازم. (حرفی در گوشی با بورلی: "الکی مثلا قلم تحسین برانگیز تو بوده نه مونتگمری
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.