یادداشت پیمان قیصری

قصه ی جزیره ی ناشناخته
        داستان کوتاهی که در ابتدا خیلی ساده به نظر میاد ولی کم کم آدم رو به فکر میندازه. مسئله اصلی کتاب خودشناسی و عشق و جستجوی آنهاست

خلاصه:
مردی به دنبال گرفتن یک کشتی از پادشاه است تا با آن به یک جزیره ناشناخته برود. پادشاه، سؤالاتی درباره ی وجود چنین جزیره ای از مرد می پرسد و سعی می کند او را متقاعد کند که همه ی جزیره ها قبلاً کشف شده اند. در نهایت مرد، پادشاه را راضی می کند و قایقی از او می ستاند. در ادامه ی داستان، سفر مرد، شکل متفاوتی به خود می گیرد. این شخصیت در این سفر درمی یابد که جست و جویش، مدت ها قبل از سوار شدن بر قایق آغاز شده است. او یکی از مستخدمین قصر پادشاه را برای کمک همراه خود آورده است. با گذر زمان، احساس مشترکی میان مرد و مستخدم شکل می گیرد و سفر آن ها، جنبه های دیگری پیدا می کند

احتمالا بهترین جمله و همچنین درخشان ترین جمله کتاب این باشه:
(دوست داشتن احتمالا بهترین شکل مالکیت است و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن)

از متن کتاب:
من مردی هستم اهل خشکی اما با این وجود می‌دانم که حتا جزایر شناخته شده هم برای کسی که پا به آنها نگذاشته است، ناشناخته محسوب می‌شود

آنها گفتند که دیگر جزیره ی ناشناخته‌ای وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد باز هم حاضر نیستند آسایش موجود خانه و راحتی کار کردن در کشتی‌های مسافربری را رها کنند و خود را در ماجراجویی‌های دریایی گرفتار سازند و چیزی را جستجو کنند که وجود ندارد

شعله مانند بالا آمدن مهتاب آهسته آهسته گسترده‌تر شد و چهره زن نظافتچی را روشن کرد. نیازی به گفتن نیست که مرد با خود چه اندیشید، چه زیباست. اما آنچه زن با خود اندیشید چنین بود، چشمش فقط به دنبال جزیره ناشناخته است. و این تنها یک نمونه از مواردی است که مردم نگاهی را در چشم دیگری به اشتباه تعبیر می‌کنند

اگر از خویشتن خود بیرون نیایی هرگز کشف نخواهی نمود که کی هستی
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.