یادداشت امیرمحمد گمینی

استانبول: خاطرات و شهر
        کتاب استانبولِ اورحان پاموک داستان حُزن است؛ حزنِ زوال شکوه گذشته. حزن مردمی که هر روز شاهد سوختن کاخ‌های شاهزاده‌های عثمانی می‌نشینند و نگران اند که از چشم غربی‌ها چگونه به نظر می‌رسند. اما این کتاب فقط داستان شهر نیست، داستان زندگی نویسنده هم هست که همراه خانواده به تماشای این کاخ‌سوزی‌ها می‌نشستند. اندک اندک در ذهن خواننده مقایسه‌ای شکل می‌گیرد بین زندگی خصوصی نویسنده و سرنوشت استانبول: هر دو از تباری ثروتمند بوده‌اند، ولی این ثروت دچار زوالی حسرت‌بار شده است. ثروت خانوادگی پاموک برای آنها خوشبختی به بار نیاورد، جز جدایی‌ها و دعواهای خانوادگی، و اشیای عتیقۀ بی‌مصرف و پیانوهایی که هیچ کس در خانه نواختن‌شان را بلد نبود؛ و حسرت به غرب، و عقب ماندگی، و تلاش برای غربی شدن از سر توهم و بی‌مایگی: «در واقع هیچ‌کس از روی یقین نمی‌دانست که غربی‌مآبی چه فایده‌ای دارد». تصورِ دیگریِ خوشبخت، از کودکی در دل اورحان وارد می‌شود: «می‌دانستم پسر توی عکس نیستم. با این حال مدام از خودم می‌پرسیدم ممکن است این اورحانی باشد که توی آن خانۀ دیگر زندگی می‌کند؟» اورحانی دیگر که در جایی دیگر خوشبخت است. «خود را متقاعد می‌کردم که من او هستم، و با این تصور که او خیلی خوشبخت است، در لذت غرق می‌شدم.»  استانبول/قسطنطنیه که روزگاری مرکز امپراتوری‌های بزرگی بوده، حالا جهان تقریبا وجودش را از یاد برده است. این شهر «چنان مفلوک، آشوب‌زده، و منزوی شده که در همۀ تاریخ دوهزارساله‌اش نبوده است. برای من استانبول همیشه شهر ویرانه‌ها و حزن امپراتوری بود.» پاموک به دنبال یافتن هویت گمشدۀ خود و شهرش می‌گشت: «گاهی خود را به سبب اینکه در شهر کهنه و بی‌بنیۀ مدفون زیر خاکسترهای امپراتوری ویران‌شده‌ای به دنیا آمده‌ام، بداقبال می‌پندارم. اما صدایی در درونم همواره می‌گوید این در واقع تقدیر من بوده است.» همان طور که عکس‌های خانوادگی که خوشبختی در آنها موج می‌زد، دروغی بیش نبودند. این عکس‌ها در همه جای خانه دیده می‌شدند. اما همچون خرابه‌های سرستون‌های رومی و چشمه‌های عثمانی، تَرَک‌هایی در آنها افتاده بود که نشانۀ دعواهای مالی بر سر ارث و میراث خانوادگی بود. استانبولی‌ها این خرابه‌ها و کاخ‌های سوخته را در زندگی روزمره تحمل می‌کنند، همچون زخم‌هایی خونابه‌چکنده که جایگاهِ تاریخیِ ازدست‌رفته‌شان را هر روز با حزنی عمیق یادآور می‌شوند.
پاموک می‌پرسد مگر ثروت خانوادگی برای اعضای خانواده خوشبختی آورد؟ پس چرا گمان کنیم محل تولد هم خوشبختی می‌آورد؟ همین تناقض‌ها است که به پاموک کمک می‌کند هویت خود را در کشف و روایت همین حزن بیابد: «من زندگی را یا صرف مبارزه با این حزن، یا مانند همۀ استانبولی‌ها، مال خود ساختن این حزن کرده‌ام.» پس دست به قلم می‌برد و در سنین جوانی، زمانی که هنوز نمی‌دانست می‌خواهد معمار شود یا نقاش، از حزن استانبول می‌نویسد. او کشف می‌کند که، به قول احمد راسم، «زیبایی هر منظره در حزن آن نهفته است». این کشف بزرگی است که شاید فقط برای بعضی زندگی‌ها رخ دهد، وقتی می‌فهمند این خودِ رویدادهای زندگی نیست که آن را می‌ُسازد، بلکه روایت و تفسیر ما از آنها است که سعادت و نکبت آن را رقم می‌زنند. سخن از پذیرش تقدیر نیست، چون چیزی به خودی خود و عینی به نام تقدیر وجود ندارد: آنچه هست تفسیر ما از رویدادها است که روایت و تقدیر زندگی را متجلی می‌کند. او برای فهم ریشه‌های فرهنگی و تاریخی تفسیر ما از مفهوم «حزن» به سراغ قرآن و متون صوفیانه می‌رود؛ جایی که هم برداشت منفی از حزن به چشم می‌خورد و هم برداشت مثبت: «نزد صوفیان، حزن تألم روحی است که انسان به علت دوری از خدا احساس می‌کند... در واقع فرهنگ اسلامی توانسته به حزن اعتباری ماندگار بدهد... که ما آن را مایۀ فخر و مباهات به شمار می‌آوریم.» به نظر من، انعکاس این برداشت صوفیانه در دوران جدید، در اشعار سهراب سپهری نیز مشهود است، آنجا که می‌گوید: «و فکر می‌کنم/ که این ترنم موزون حزن تا به ابد/شنیده خواهد شد./.../ نه وصل ممکن نیست/ همیشه فاصله‌ای هست.» در واقع همانطور که به عقیدۀ پاموک شعر طریقی برای نگاه به زندگی است، می‌تواند حزن را به تأییدکنندۀ زندگی تبدیل کند و به نوعی آری‌گویی تراژیک، به قول نیچه، رهنمون شود.
پاموک تصمیم می‌گیرد این حزن را از طریق نویسندگی، زندگی کند. در آن روزهای آشفتگی دوران دانشجویی که می‌خواست رشتۀ معماری را رها کند و نقاش شود، مادرش مدام در گوشش آیۀ حسرت و زوال می‌خواند: «هنر، نقاشی و خلاقیت چیزهایی‌اند که فقط اروپایی‌ها حق دارند جدی تلقی کنند، نه ما که در نیمۀ قرن بیستم در استانبول و با فرهنگی زندگی می‌کنیم که به اعماق فقر سقوط کرده» ... «در چنین جایی چیزی عمل نمی‌آید» ... «اینجا پاریس نیست، استانبول است»... «نمی‌دانم پسرم. شاید توی اروپا آدم اگر خیلی بااستعداد و باپشتکار باشد و شانس هم بهش رو کند، بتواند به شهرت برسد. اما توی ترکیه...» ... «فکر می‌کنی پدر آن دختر قشنگی که نقاشی‌اش می‌کردی برای چی فرستادش سوئیس، اگر بخواهی توی یک کشور فقیر مثل کشور ما که پر آدم ضعیف و عاجز و بی‌سواد است زندگی شایسته‌ای داشته باشی، باید ثروتمند باشی». همین غرولندهای نومیدانه پاموک را از سرخشم و حسرت به پرسه‌زنی در خیابان‌ها و کوچه پس‌کوچه‌های استانبول می‌کشانْد تا به همۀ چیزهایی که از دست داده بود فکر کند. جایی که آموخت «با شادیی غیرطبیعی از تعلق داشتن به چنین مکان غم‌بار، کثیف و حقیری حظ ببرد». او به خیابان‌های تسلی‌بخش شهرش می‌گریزد، تا پس از پرسه‌زدن، پشت میزش بنشیند و از حال و هوای این کوچه‌وخیابان‌ها و از کیمیای وجود آنها بنویسد، چیزی که آن غربیِ مثلاً خوشبخت از آن محروم است.
      
1

12

(0/1000)

نظرات

یادداشت عالی بود.

0