یادداشت سهیل خرسند
1401/11/21
4.4
20
آیا تایید قدرت مطلق خدا و ارادهی غیرمشروط او در خصوص تصمیماتش، معادل اثبات این نکته نیست که خدا وجود ندارد؟ آنک نام گل، عنوان رمانیست به قلم عالیجناب «اومبرتو اکو» که توسط آقای رضا علیزاده از زبان واسطِ انگلیسی به فارسی برگردان شده است. از نظر حقیر ترجمهی کتاب و متنش عالی نبود، اما با توجه به حرفهایی که مترجم در وصف قلم عالیجناب در گفتگویی پس از انتشار کتاب انجام داده، متن قابل قبولی به خواننده ارائه شده است. نخستین کتابی بود که از اومبرتو اکو میخواندم. نویسندهی مشهور و پرآوازهای که هرکجای دنیا نامش به میان آید، شنونده یا خواننده به شکل غیرارادی به یاد کتابخانهی افسانهایِ او میافتد. خرسندم از اینکه در راستای سیاست خواندن نویسندههایی که از آنها چیزی نخواندهام، این بار به سوی آقای اکو شتافتم. عجب رمان خوب؟ نه... عالی؟ نه... خارقالعادهای بود!!! آقای اکو با تکیه به دانشش که حاصل سالها سال زندگی در دنیای کتابها بوده، با استفاده از دین، فلسفه و تکیه بر نشانهشناسی، شروع به پختن آشی لذیذ و دلچسب برای خواننده میکند. با شروع کتاب به هفتصد سال قبل سفر میکنیم. وقایعی از امپراطوری رم، مناسبات در کلیسای کاتولیک، نحوهی حکمرانی پاپ و از همه مهمتر چگونگی و چرخهی زندگیِ راهبان در یک صومعهی تحت نظرِ پاپ و کلیسای کاتولیک را میخوانیم. راوی داستان ما آدسو است. آدسو راهبی است که در روزگار پیری که دیگر سوی چشمی برایش باقی نمانده، یکسری رویدادها را که در گذشته تجربه کرده و با چشمهایش دیده به روی کاغذ میآورد. راوی و شخصیت اصلی رمان (آدسو) که با توجه به سن و سال و شخصیتش، من را به یاد «آلیوشا» مخلوق داستایفسکی در ابررمان «برادران کارامازوف» میانداخت. به شکلی که در داستان میخوانیم، به شخصی به نام «ویلیام» سپرده میشود که خود در گذشته در رم و دستگاه کلیسای کاتولیک، به تفتیش عقاید میپرداخته و حال از این کار دست کشیده است. ویلیام برای انجام یک ماموریت، به شرحی که در کتاب میخوانیم، راهی یک صومعه میشود و آدسوی داستان ما نیز در رکاب اوست. به محض رسیدن آدسو و ویلیام به صومعه، حادثهای به وقوع میپیوندد که خواننده در همان آغاز فکر میکند که قرار است رمانی صرفا در ژانر معمایی بخواند و همانند شرلوک، پرده از معمایی بگشاید... اما، این حادثه سرآغاز رویدادهای کتاب است. اعتراف میکنم برای من که این روزها در سفر هستم، رمان سادهای نبود. داستان روندی یکنواخت نداشت، گاهی کند میشد و حتی لازم میشد روی برخی موارد فکر کنم و دوباره بخشی را بخوانم، و گاهی هم داستان سرعت میگرفت و به پیش میرفت، اما با همهی این حرفها نمیتوانستم خواندنش را به تعویق بیندازم چون شدیدا کنجکاو رویدادها بودم. به ماجراهای کتاب ورود نمیکنم، چون با خود عهد بستهام که برخلاف گذشته داستانها را اسپویل نکنم، اما با این کتاب چیزهای زیادی را خواهید آموخت، با دنیای روحانیونِ به ظاهر دین و خداپرست و در حقیقت تشنهی قدرت و ثروت بیشتر آشنا خواهید شد و نهایتا سفری جذاب به گذشته خواهید داشت. پ.ن: دلم میخواست حرفهای زیادی بزنم، اما از آنجایی که عدهای تروریستِ کلهخراب با مغزهای پوسیده به نام دین در سراسر جهان دوره افتادهاند و به دنبال گردن برای طنابهای دار و شمشیرهای تیزشان میگردند، همچنین از آنجایی که سلمان رشدیِ دوستداشتنی، جلوی چشمهایم است، از بیان آن حرفها اجتناب کردم.
(0/1000)
1402/3/10
0