یادداشت سمیرا علی‌اصغری

        ✍🏼 توضیحات پشت جلدش همه‌چیزو گفته؛ «پدر پیرسون، کشیش دوره‌گرد، با دختر شانزده‌ساله‌اش، لنی، در راه‌اند که ماشین‌شان در بیابان از کار می‌افتد. کار خدا است یا دست تقدیر که از تعمیرگاهِ گرینگور باوئر و تاپیوکا، وردست جوانش، سر در می‌آورند. ناچار اتراق می‌کنند. کشیش، وسط برهوت، بین مشتی آهن‌پاره و قراضه بساط موعظه‌ای بی‌وقت پهن می‌کند. بی‌آنکه بداند توفانی در راه است».

کل داستان همین بود. می‌شد معناهای سیاسی، اجتماعی یا مذهبی هم ازش برداشت کرد، ولی من دلیلی ندیدم خودمو درگیرش کنم. 😅
اما
نمی‌تونم از اینم چشم‌پوشی کنم که این «باد ویرانگر» بسیار استعاری بود، استعاره‌ای آشکار (در متن بهش اشاره شده) از موعظه‌های یک پدر روحانی.

از روند داستان لذت بردم مثل خوردن یه چایی تو فاصلۀ دو کارِ مهم بدون توجه به اینکه محصول کجاست، فلسفۀ نوشیدنش چیه و چجوری دم کشیده.

دو چیز رو در این کتاب دوست داشتم، یک اینکه؛ برشی از زندگی واقعی بود (نه اینکه داستانش واقعی باشه) و دو اینکه؛ نوولا (داستان بلند) بود، یکی از چند کتابِ مجموعۀ برج بابلِ دوست‌داشتنیِ نشر چشمه.

      
106

12

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.