یادداشت فاطیما
دیروز
باهم در میان ویرانه ها... آرزوی اینکه پذیرفته شویم و دیگران دوستمان داشته باشند، خواستهی ساده ی جاگرفتن میان جامعه و دوستان و دریافت عشقی بی شرط و شروط از طرف خانوادهمان. اینها تنها خواسته های مارگوت بودند. مارگوت رودوس استاد نصفه و نیمه رها کردن است. اینکه میانه هر راهی بگذارد و برود و هیچ اهمیتی به نتیجه ندهد. هرموقع که به پدرش میگوید میخوهد چیز جدیدی را امتحان کند میتواند ناامیدی را در چشمانش ببیند. ولی بعد از طلاق مادرش، چیزی وجود داشت که مارگوت برای مدتی طولانی نتوانست از آن دست بکشد و آن چیزی نبود جز افسانه ی "گلدان ونوس"... ونوس وعده داده بود که هرموقع پنج تکه گلدان دوباره در معبد او بهم بپیوندند، پاداش طلایی در انتظار یابنده خواهد بود. هرچیزی که او بخواهد از طرف ونوس، الهه عشق، اجابت خواهد شد. و مارگوت با اتفاقی پیدا کردن یکی از تکه های شکسته شده، مصمم میشود تا با تکمیل کل گلدان، به چیزی که میخواهد برسد: پاداش طلایی عشق و پذیرفته شدن. ملاقات با ون کین، ماجراجو و باستان شناسی که در سال ۱۹۳۰ ناپدید شده بود و حالا در قالب مجسمه مرمری در معبد ونوس پیدا شد، تمام برنامه های مارگوت را از این رو به آن رو میکند. با ورود مارگوت به معبد، تکه های مرمر ترک برمیدارند، ون دوباره بیدار میشود و بلافاصله دنبال تکه های گلدانی میگردد که قبلا خودش یک بار سرهم کرده بود؛ ولی با بیدار شدن سایر نگهبانان مرمری جست و جویش نیمه کاره میماند. تنها اولویتشان اکنون حفظ جانشان است. و بعد اعتماد به همدیگر و آشکار کردن رازهای سنگینشان در میانه ی ماموریت یافتن تکه های گلدان ونوس... داستان واقعا زیبا بود. از جزئیات افسانه های تاریخی گرفته تا مراحل مرگبار و مبارزه ها برای بدست آوردن گنج، همه در تعادل کامل بودن و نگم از عشقی که آروم آروم و نه کلیشه ای و غیرمنطقی در بطن داستان جریان پیدا کرد و در آخر به اوج خودش رسید. این کتاب از اونهاست که پیشنهاد میکنم اگه همزمان به مجموعه جومانجی و داستانهای دیزنی علاقه دارین و دوست دارین ترکیبی ازشون داشته باشین، از دستش ندین. به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب♡
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.