یادداشت مولود توکلی
1400/10/13
عاشقی به سبک ونگوگ، سفری است پر پیچ و خم به دنیای جوانکی نقاش و ورود به خانه باغی بزرگ زیر کاجهای بلند تهران؛ آنجا که کلاغهایش چشم آدمیزاد را بیرون میکشند و قارقارشان با فرمانهای ملکه در هم میآمیزد و کودکی علیل را مجبور به بالا رفتن از یک شیروانی بلند میکند حتی اگر بمیرد و دیگر بچه ننه سوری نباشد. آنجا که بوی رنگ از پالتهای کنار بوم بلند میشود و با بوی تند اسید ریخته شده روی اجساد دخمه در هم میآمیزد. جایی که عاشقانههای البرز آهویی میشود گرفتار در دام دلبریهای نازلی تا چون مار بوآ در خود بفشاردش و استخوانهایش را خرد کند. آنجا که هم صدای فروخورده بابا کلیم لال را میشود شنید و هم عربدههای سرتیپ، وقتی با چکمه رضاخانیاش چشم را از حدقه بیرون میاندازد. جایی که قایقهای دختر سرتیپ تنها با کندن پوست تنه کاجها ساخته میشود؛ حتی اگر به قیمت انگشتهای خونی پسر کُلفت خانه باشد. آنجا که دستهای افتاده اجساد بر شانه گوریل یک جور تکان میخورد؛ چه از گلخانه ببینیاش چه از سگدانی. جایی که گردنهای کشیده همه پرترهها بوی اطاعت محض میدهد تا اخم بر پیشانی ملکه ننشیند. جایی که معشوق کنار شانههای پسر جم قدم میزند و برق شادی در چشمهایش بیشتر از فشفشههای رها شده در آسمان باغ بدرخشد. و البرز ماییم نه راوی داستان که وقتی هویت گمشدهمان را یافتیم پوست انداختیم و مشت کوبیدیم به باد گلوی قورباغهای که با پوست چروکیدهاش زل زده بود به جایی که انگار ابدی و دست نیافتنی است، مشت کوبیدیم به گذشتهای که شلاق میکشید به تن رنجورمان حتی اگر مرده بودیم؛ حتی اگر خون از رگهای بیرنگمان پاشیده بود روی سنگفرشهای خیابان ژاله. دیگر نمیخواستیم الاغ نازلی خانم باشیم و قرعه بیاندازند تا دارهای خالی وسط میدان، پوست گردن فرو افتادهمان را لمس کند. نمیخواستیم نوچههای آریامهر نامی رویمان بگذارند که مثل سگ خسروخانی زیر بار حملش زوزههای دردناک بکشیم و تنها با تپانچهای در سیاهچالی تاریک خفه شویم. ما وارث کلمدلی و هاجر و فرهاد و باز آقا بودیم وقتی فهمیدیم مشروطه دروغی بود که به خوردمان دادند که تنها شرط، سکوت بود و تسلیم حتی اگر دخترکمان را شبانه از آغوش مادر جدا میکردند و با صیغهای حلال نوکری از نوکران اعلی حضرت میشد. رگ غیرتمان نباید میجوشید حتی اگر نوکری مست به گرمابه زنان قدم میگذاشت و حتی اگر از گرسنگی سنگ به سینه بسته بودیم. درد در بیخ گلویمان تاول زده بود و فقط به تار بابابخشی پناه میبردیم و غصههایمان را پای امامزاده میریختیم؛ اما یک روز دل سپردیم به روایت دانای کل نامحدود و هویت زخم خوردهمان را از دخمه تحقیر بیرون کشیدیم. استاد محمدرضا شرفی خبوشان باورهای ملیمان را به زیباترین شکل ممکن روی بوم رمان به تصویر کشیده و هر صفحهاش برای علاقهمندان به نوشتن یک کلاس عملی داستاننویسی است؛ چرا که استادانه از ظرفیت توصیف و صحنه و دیالوگ و تعلیق و شخصیت برای پیشبرد داستان استفاده کرده است. خدا قوت استادترین. #مولود_توکلی #معرفی_کتاب #محمدرضا_شرفی_خبوشان #عاشقی_به_سبک_ونگوگ #نامزد_جایزه_جلال_آلاحمد #نامزد_جایزه_قلم_زرین #برگزیده_جایزه_ادبی_شهید_اندرزگو #نامزد_جایزه_کتاب_سال_شهید_غنیپور
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.