یادداشت اَشکِ مآه

        ۳.۵/۵ ستاره
مرگ به دنبالت نفس می‌کشد!
  بی‌آنکه توجهی به حضورش کنی، هر قدمی که برمی‌داری از میان صفحات زندگی‌ات تعقیبت می‌کند.
سرانجام وقتی بی راهه را با تمام سرعت می‌دوی و سراب دستاوردهایت را لمس می‌کنی، وقتی در اوج قله کوهی از بادکنک ها در کنار افتخاراتت ایستاده‌ای، او همانند کاکتوسی از راه می‌رسد و ناگهان همه بادکنک‌های زیر پاهایت که تو را آن بالا نگه داشته‌اند، می‌ترکند.
سقوط می‌کنی و کسی صدای واقعی فریادهایت را، صدای کمک خواستن‌ات، صدای التماس‌هایت را نمی‌شنود.
با خود می‌گویی آنها کمکم می‌کنند!
 خانواده‌ات، دوستانت، غریبه های آشنایی که میشناسی ...
اما هیچ دستی دراز نمی‌شود تا تو را بگیرد، هیچ غم جاودانه‌ای آغاز نمی‌شوند، هیچ خاطره‌ای تا ابد نمی‌ماند.
ناگهان همانطور که سقوط می‌کنی از خود می‌پرسی که چرا؟ چه می‌خواستی؟ چه کرده‌ای که لایق اینها هستی؟
بعد حقیقتی را که در جلوی چشمانت گم کرده بودی، میبینی!
گمان می‌کنی که می‌توانی برگردی و همه چیز را درست کنی، فرصت‌های از دست رفته‌ات را جبران و زندگی‌ات را برگردانی؛ اما در چشمان خالی اش که خیره می‌شوی و همه چیز را می‌بینی، واقعیت مانند شلاقی بر تنت می‌نشیند. همه‌ چیزی که هیچ بود.
ارزش نداشته‌ی داشته‌هایت را در می‌یابی و عمر‌ات را که در پی هیچ و برای هیچ هدر کرده‌ای.
تنهایی ات را در آغوش می‌کشی و تسلیم می‌شوی چون دگر زمانی باقی نیست!
....
مرگ ایوان ایلیچ برای من تصویری از تنهایی یک انسان  تلاشگر و عمر از دست رفته‌اش  بود.
چند فصل اول به کندی پیش می‌رفت طوری که به اجبار صفحه های بعدی را می‌خواندم ولی از اواسط کتاب روند بهتری در پیش گرفت  و فصل های آخر تقریبا عالی بود.
انزوا و بیماری و درد ، خانواده و دوستان و پزشکان ، تنهایی و  ناتوانی ها همه به زیبایی به تصویر کشیده شده بودند و درک عمیقی برای خواننده به ارمغان می‌آورد.
سر انجام حتی  با خانواده و دوستان، با ثروت و مقام، با قوای بدنی و عضلات، با زیبایی و هوش هم در مقابل مرگ تنها هستید و ای کاش که در آن هنگام سرشکسته و مأیوس از راهی که رفته‌ایم نباشیم.
      
35

12

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.