یادداشت علیرضا فراهانی

        این گونه می‌نویسم که دلیل اصلی خواندن این کتاب درک تاثیر مستقیم و غیر مستقیمی بود که نویسنده بر فیلسوفان و نویسندگان متفکر بعد از خودش گذاشته است.
و هم‌چنین به تاثیری که مطالعات مکتب رواقی‌گری بر شوپنهاور داشته است باید اشاره‌ای صریح داشت.

از خواندن کتاب احساس عمیقی از رضایت روحی داشتم و شاید بتوانم بگویم به تمام با نویسنده هم دل بوده‌ام.

شوپنهاور فلسفه‌اش تاثیر گرفته از کسانی چون کانت، گوته ، افلاطون و … بود. او و اندیشه‌هایش تاثیر زیادی بر قلم فیلسوفان و نویسندگانی مثل البرت انیشتین، زیگموند فروید، فریدیش نیچه، مارسل پروست، ژان پل سارتر، لئو تولستوی و دیگر نویسندگان بزرگ گذاشته است.

شوپنهاور در این کتاب به آموزه‌های زیادی درباره زندگی و ارتباط ما با دیگران و حتی ارتباط ما با خودمان می‌پردازد و مابین حرف‌هایش از سخن‌های دیگر فیلسوفان هم وام گرفته است تا موضوع روشن‌تر شود.

این کتاب در شش فصل به شرح زیر نوشته شده است:
تقسیم‌بندی موضوع
درباره آنچه هستیم
درباره آنچه داریم
درباره آنچه می‌نماییم
اندرزها و اصول راهنمای عمل
درباره تفاوت‌های سنین گوناگون

او سرنوشت بشر را درسه فصل به نام‌های: آنچه هستیم، آنچه داریم و آنچه می‌نماییم شرح می‌دهد. و کم‌کم به ما می‌رساند که سعادتی که برای خودمان تعریف کرده‌ایم اشتباه است. 

از دید او کل سعادت در بخش اول، یعنی همانچه هستیم خلاصه می‌شود. ذات و منیت ما در ذهنیتمان رخنه کرده. و باقی هرچه هست عوامل بیرونی‌ست که تاثیرشان روی ما به واکنش ذهنیمان بستگی دارد.

چون جهان را همانطور می‌بینیم که می‌خواهیم. پس چه شرایط بیرونی بد باشد چه خوب، ریشه تمام خوشی و ناخوشی یا سعادت و بدبختی ما به ذهنیتمان برمیگردد. برای همین کسی که از درون به قدر کافی پُر باشد، هیچ انتظاری از بیرون ندارد!

هرچه که در جهان است دو وجه دارد. وجه عینی، که واقعیتِ آن است. و وجه ذهنی، که تصور ساخته ذهن ماست. 

سعادت در ذهن معنی می‌گیرد. در واقع ما با ذهنمان می‌توانیم سعادت را برای خود بیافرینیم، نه با وابستگی به پدیده‌های بیرون که ممکن است اصلا واقعیت نداشته باشند. 

خوشبختی در عمق ذات ماست. جایی که کسی به آن دسترسی ندارد و از چیزی تاثیر نمی‌پذیرد. وقتی سعادت وابسته به عوامل بیرونی باشد، هرلحظه با از دست دادن هرکدام ازاین عوامل فرد می‌شکند.

گاهی فلسفه‌ نویسنده درباره سعادت تیره‌تر می‌شود، طوری که می‌ گوید «سعادت وهم و افسانه‌ای بیش نیست و تنها رنج است که واقعیت دارد» و با برای خوشبختی و داشتنِ یک زندگیِ ایده آل نباید به سمت سعادت برویم، چرا که مثل سرابی است که در طول مسیر فقط به رنج ما اضافه می‌کند و ما را دست خالی می‌گذارد. ما باید از رنج که واقعی است در فرار باشیم. آن موقع است که زندگی سعادتمندانه خودش برایمان مهیا می‌شود.

شوپنهاور وقتی از جنبه ماهیت، انسان را بررسی می‌کند نظرش کاملا در تضاد با فلسفه اگزیستانسیال است. او معتقد است فطرت و ذات انسان از ابتدا همانگونه بوده که هست. و ما نباید سعی در تغییرِ ماهیتِ خود داشته باشیم. بلکه باید سعی کنیم همانی باشیم که هستیم.

شوپنهاور به شدت با معاشرت مشکل دارد. او به صراحت و به دفعات در این کتاب تاکید می‌کند که باید بین تنهایی و فرومایگی یکی را برگزید.

ازدید او هرکه انزواطلب‌تر باشد انسان کامل‌تریست. زیرا خودش برای خودش کافیست و نیازی به دیگران ندارد. 

فقط در تنهایی است که انسان با اصل خودش روبرو است. پس هرچه این اصل و ذات، پرتر و بهتر باشد، آن انزوا هم لذتبخش‌تر است. انسان دلش می‌خواهد از جمع گریخته و به تنهایی خودش پناه ببرد. 

ولی یک انسان خالی و بدذات، می‌خواهد از خودش فرار کند و به جمع پناه ببرد! زیرا چیزی برای خودش ندارد. او دلایل، ریشه‌ها و همینطور مزایای گوشه نشینی و انزواطلبی را بررسی می‌کند.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.