یادداشت Soli

Soli

Soli

1404/4/14

        خدای من...
مامان گفت تلخه، مطمئن باش و بعد بخونش. 
گفتم من تلخی رو تحمل می‌کنم. 
تو تمام طول کتاب، می‌گفتم که خب غم‌انگیزه، اما نه در حد هشدار. 
فقط یک صفحه کافی بود تا حرفم رو پس بگیرم، شایدم یه پاراگراف. کافی بود تا نفسم یهو بند بیاد و فقط توی سرم داد بزنم "نه، نه، نه، نه، نه!" و از همه‌چیز دردناک‌تر اینه که حتی دیگرانی که نمی‌فهمن تو با شخصیتای کتابا زندگی می‌کنی هم نمی‌تونن با گفتن "بی‌خیال، داستانه دیگه" از تلخی داستان کم کنن. چون فقط داستان نیست. چون خود حقیقت کثیفیه که کسی نمی‌تونه ازش فرار کنه.

اون جمله آخر آخر که گفت "البته این ماجرا مدت‌ها پیش اتفاق افتاده است و رویدادی این‌چنین هرگز دوباره نمی‌تواند رخ دهد"، من رو به خنده انداخت. یاد بوسنی افتادم، یاد هرزگوین.
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.