یادداشت محمد هنرور
1401/11/5

تا حالا شده کتابی بخوانید و با خود بگویید: «آخ آخ این نویسنده انگار از دل من سخن میگه!» ۱۹۸۴ از جورج اورول چنین کتابی است. اسمیت که گویی همان مردم ایران هستند، (البته به غیر از اون قشر چند درصدی جامعه) که مانند اسمیت کوپنهای سیگار و تیغ ریشتراش خود را دریافت و برای دریافت چند نخ سیگار بیشتر کمی بیشتر کار کردهاند. مانند اسمیت که به دنبال آزادی است و حتی برای آن تلاش میکند؛ اما غافل از اینکه اعتمادی که به دوستش دارد با یک نارفیقی ساده، نقش بر آب میشود. اگر این کتاب را نخواندهاید از اینجا به بعد را برای ۱۹۸۴یها بگذارید. اسمیت که همانند مردم این روزهای ما چند صباحی در زندان گذارنده و انواع فشارهای روحی و جسمی را تجربه کرده است در پایان داستان آخرین جرعه جام مشروب موردعلاقهش را بالا میکشد و به چهره برادر بزرگ که همیشه خندهای پشت آن سبیلهای پرپشتش بوده است، مینگرد. این لبخند... لبخندی که نمیدانیم دلیل آن ساده بودن مردم است یا خونهایی که در شیشه ریخته شدهاند؛ اما خوب میدانیم این غروبی که اسمیت در حال مشاهده آن است با بقیه غروبها متفاوت است. این غروب همانند غروب سیزده بدر یا غروبی برای دوندهای یا ورزشکاری است که صبح آن روز با انگیزه از خواب پا شده؛ اما میان مسابقه چنان زمین خورده است که دیگه غروب خورشید آن روز بعد مسابقه برایش زهرمارترین غروب است. اسمیت که جرعه خود را مینوشد، مانند همه مردم به این حکومتی که همه جا آنهارو مینگرد که گویی خدا در حال مشاهده ما انسانهاست و با هر رفتاری باید جواب آن را پس داد. به راستی که اگر خدا قدرت اختیار و انتخاب را به ما نمیداد چقدر زندگی از این وضعی که هست بدتر و غیر قابل تحمل میشد. شاید سرتان با این نوشته درد آمده باشد؛ اما در پایان میخواهم بگویم که اگر ایران هستید و جزو آن چند درصد مردم به شمار نمیروید یا اگر به یاد وطن در هر کجای جهان میگریید، این کتاب را به شما پیشنهاد میکنم. حتی اگر فکر میکنید جزو آن چند درصد هستید این کتاب را برای آگاهی بیشتر خود بخوانید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.