یادداشت ملیکا خوشنژاد
4 روز پیش
3.4
4
«او ناخودآگاه پریشانخاطر بود، زیرا افکاری مزاحم به ذهن هجوم میبردند: "چرا با مبل و اثاث بیروح منزل فرقی نداریم؟ چرا هیچی مهم نیست؟" این جمله ترجیعبند گفتوگوهای درونیاش شد: چرا هیچی مهم نیست؟ خواه در کلیسا بود یا در مجلش ضیافتی جوانانه یا وقتی در تالار هتل بزرگ شهر میرقصید، این پرسش، بهسان حیایی ظریف، مدام در ضمیرش میجوشید: چرا هیچی مهم نیست؟» لارنس کلهاش خراب است و برای همین ازش خوشم میآید. اگر بستر زمانی این کتاب را درنظربگیریم متوجه کار بزرگی که لارنس کرده است میشویم. در زمانهای که صحبت از عشق - به ویژه عشق جسمانی - برای هرکسی ممکن است دردسرساز شود، لارنس دربارهی زنانی مینویسد که بهخاطرعشقی از این نوع، خانه و کاشانه و حتی فرزندان خود را رها میکنند. (بیشباهت به اتفاقی که در زندگی خود لارنس میافتد نیست این ماجرا، چون همسر استاد سابقش بعد از آنکه عاشق لارنس میشود فرزندان و همسرش را رها میکند و همراه لارنس میرود.) زبان لارنس طنازانه و بسیار جالب و موجز است. من متن فارسی و انگلیسی را کنار هم میخواندم و واقعاً درود بر کاوه میرعباسی که جملههای موجز و نسبتاً پیچیدهی لارنس را به این خوبی ترجمه کرده بود. شاید این ایجاز و طنز و نگاهِ فاصلهدار نویسنده به مذاق همه خوش نیاید، اما من خیلی دوستش داشتم. از طرفی کتاب جای تفسیر نمادین را هم تا حد خوبی باز میگذارد. کولی میتواند نمادی از درآغوش کشیدن غریزه و خوی وحشی (بهمعنای روسویی کلمه) باشد. همان غریزههای جسمانی و بنیادینی که ایوت و مادرش در تب درآغوش کشیدنشان میسوزند؛ اشتیاقی که درون خود فرد پیدا میشود و به فرد مقابل لزوماً ارتباطی ندارد. مادربزرگ هم میتواند نماد تمام باورها و سیستمهای عقیدتی کهن و پوسیدهای باشند که بهزعمِ لارنسِ قرن بیستمی بوی گند گرفتهاند وفقط شاید سیلی بتواند بیاید و ریشهکنشان کند. در نهایت، شاید داستان این کتاب برای خوانندهی قرن بیستویکمی حرف چندان تازهای برای گفتن نداشته باشد، اما با درنظرگرفتن بستر شکلگیریاش بینهایت ارزشمند و جالب بهنظرمیرسد.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.