یادداشت hatsumi
1402/3/4
داستان با ورود دکتر ویکتور هوپ و سه کودکش به روستای ولفهایم شروع میشه،شایعات زیادی در حول محور این سه تا کودک میچرخه و اوایل کتاب ما داستان و اتفاقات رو از دید مردم روستا و واکنش هایی که به این سه تا بچه و دکتر هوپ دارن میخونیم ،هنوز گره های ذهنی ما باز نشده و نمیدونیم دقیقا چه اتفاقی افتاده توی بخش های بعدی ما فلش بکی به زندگی دکتر هوپ داریم میفهمیم از زمان تولدش چه اتفاقاتی براش افتاده تا زمانی که بچه ها به دنیا میان ,تصویر روشنی هم از زندگی کارب ویکتور به دیت میاریم و اینجا گره های داستان باز میشه,این قسمت تغییر داستان که زندگی رو از گذشته روایت کرده بود باعث جذابتر شدن داستان شده بود ،و پایان داستان هم خوب بود داستان در مورد دوراهی اخلاقیات،دین و علم و پیشرفت صحبت کنه ،جایی از داستان در مورد این صحبت میکنه که از دیدگاه ویکتور خدا عامل تمام شرهاست در حالی که عیسی که پسرش بوده منشا خوبی بوده ،میدونیم که ویکتور سندرم آسپرگر داره و دنیا و آدم ها رو فقط به شیوه خوب یا بد میبینه ،ویکتور میبینه که عیسی توسط خدا و به دید ویکتور پدرش رها شده و در اینجا همذات پنداری قوی ویکتور شکل میگیره چون ویکتور هم توسط پدرش رها شده بوده ،پس خودش رو عیسی میبینه ،و تلاش زیادش برای ساخت جنین رو میتونیم به نوعی تلاش برای تبدیل شدن و پیشی گرفتن از خدا تعبیر کنیم ,میبینیم که خشم ویکتور نسبت به پدرش و رها شدن توی داستان مشخص هست ،جایی از داستان ویکتور به سمت مجسمه عیسی میره و فریاد میزنه چرا رهام کردی...و جای دیگه داستان اجازه نمیده معلم بچه ها براشون از خدا بگه و فقط داستان هایی در مورد عیسی مجاز هست.و اون قسمت آخری که خودش رو بجای عیسی به صلیب مینده واقعا خیلی عالی بود... راستش کل داستان از نظر من یه داستان معمولی بود ،مخصوصا اوایل کتاب احساس میکردم یه داستان سطحی هست ولی اواسط و پایان داستان نظرمو تغییر داد،اما در موردتقابل دین و علم و اخلاف کتاب های زیادی هست که بهترن و داستان پردازی قوی تری دارن واقعا اوایل کتاب ضعیف بود از نظر من .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.