یادداشت سیده فاطمه مطهری
4 روز پیش
دوستش داشتم! برخلاف "هستی" که خیلی از شخصیتهای داستانِ "حسن زاده" خوشم نیامد؛ زیبا، پدرش، خانم آژیر و حتی صاحب تشکفروشی رو دوست داشتم. داستانِ تلخ و ناراحتکنندهای داشت ولی "زیبا" بود. نزدیک خانهمان یک بیمارستان اعصاب روان است. خیلی وقتها که از کنارش رد میشوم، نگاهم را بین پنجرهها و ایوانِ شیشهایِسربستهای که دارد میچرخانم تا شاید بیمارها را ببینم، دستی برایشان تکان دهم و لبخندی بزنم. تجربه رفتن و دیدن محیطِ چنین بیمارستانهایی را ندارم و ذهنیتم فقط از فیلمها و کتابهایی که در این زمینه دیده و خواندهام شکل گرفته است؛ تصورم این است که داخلِ بیمارستان مثل یک زندان است! زندانی کمی مهربانتر؛ دقیقا مثل ایوانِ بزرگِ بیمارستانِ نزدیک خانه که با شیشه دوجداره کاملا پوشیده شده است و داخلش پر است از گلدان و گیاه، که حتی سقفش هم شیشهایست، شاید برای مهربانیِ بیشتر! وقتی به شیشههای بیمارستان نگاه میکنم، آدمی را تصور میکنم که غمگین به من و مایِ رها در خیابان نگاه میکند و فکر میکند ما از او فرار میکنیم؛ از او میترسیم. بگذریم ... "زیبا صدایم کن" نوشته فرهاد حسن زاده، داستان دختر پانزدهسالهای است که حدود نه سال است پدرش در بیمارستان اعصاب و روان بستری است و مادرش طلاق غیابی گرفته و با مرد دیگری ازدواج کرده است. روز تولد 15 سالگی "زیبا" پدرش از بیمارستان فرار میکند تا بتواند برای زیبا تولد بگیرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.