یادداشت
1403/1/18
4.1
34
در روزگاری که دوستانم سرگرم، سرگرمیهای نوجوانی بودند من اغلب روزهایم را در کتابخانه مهجور شهر کوچکمان میگذراندم و شبها هم مشغول خواند کتابهای امانت گرفته شده از همان کتابخانه بودم. آن کتابخانه، کتابداری داشت، پابهسن گذاشته و پخته. از مهاجران کُردی که زمان جنگ به شهر ما آمده و ساکن شده بودند. رفاقتی بینمان شکل گرفته بود که البته در آن کتابخانه که کمتر از 10 مشترک اهل رفت و آمد داشت، ناگزیر بود. در میان گفتگوهای دوستانهمان همیشه پای کتاب وسط بود و معمولا کتابهایی به من معرفی میکرد و بعضا امکان دسترسی به کتابهای ممنوعهای که امکان شماره شدن نداشتند را هم برایم فراهم میکرد. از جمله کتابهایی که چند بار معرفی کرد و نخواندم همین خرمگس بود. چرا نخوانم؟ چون اولین بار وقتی کتاب عدل الهی مطهری را دستم دید با غیظ گفت: «اینا چیه میخونی؟» و بعد خرمگس را معرفی کرد که این را بخوان تا کمی عقلت باز شود. خلاصه اینکه اسم خرمگس همیشه توی ذهن من عین یک خرمگس مانده بود تا انتهای سال پیش که نشستم به خواندنش. خوشخوان و دلپذیر. البته مشحون از شعار. یک پلاکارد حاوی هجو مذهب و دین همانطور که مطلوب آن رفیق کتابدارمان بود. با این حال از خواندنش پشیمان نیستم. داستان خوبی بود و پرهیجان و شاید اگر در نوجوانی جلوی راهم قرار میگرفت و خودم با رغبت میخواندمش میتوانست موثر هم باشد ولی حالا به نظرم صرفا یک مانیفست بامزه است از نویسندهای عصبانی که میخواهد با عصبی و احساسی کردن مخاطبش ایدههایش را حقنه کند. پیشنهادش میکنم؟ به عنوان یک سرگرمی برای وقتگذرانی چرا که نه؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.