یادداشت لیلا رضائی نژاد

        ای بیچاره! پنج شاهی سرشیر و شیرۀ ته شیشه، چنان قاپت را دزدیدند که آن ها را در نماز، جای خدا نشاندی و به یاد آن ها و گربه و موش بودی! دلت به نماز نبود. اگر مُلک سلیمان را داشتی، چه می کردی! اشکش راه افتاد. استغفار کرد. توی تاریکی با عجله یکی از نان ها را روی کاسه گذاشت. کاسه را برداشت و ایستاد.     • ای سرشیر و شیرۀ عزیز! نمی گذارم تنگم را بکشید و از من سواری بگیرید.

      
3

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.