یادداشت سیده زهرا ارجائی
1403/5/24
نویسنده در این داستان بلند، به مسألهی تخریب باغهای شهری و فضای سبز در تهران پرداخته است. ماجرا از بیماری ناگهانی و عجیب پدربزرگ پارسا شروع شد! آقایوسف ناگهان حافظهاش را از دست داد و این، بسیار عجیب بود... پارسا که نگران پدربزرگش بود، متوجه شد بعضی دوستان پدربزرگش نیز اخیراً دچار همین مشکل شدند و در نهایت فهمید مسأله مربوط به باغیست که قرار است خشک شده و سپس تبدیل به برج دیگری در دل تهران شود... پارسا و دوستانش تصمیم میگیرند جلوی این کار را بگیرند، اما مگر در افتادن با کسی که فقط به فکر سود و سرمایهی خودش است، به همین سادگی است؟ داستان را دوست داشتم؛ ماجراجویی بچهها، خطرکردنها، ترسیدنها، اختلافات ریز و درشت بین پدر و مادرها و بچههایشان و ... در داستان به تصویر کشیدهشدهبود. گاهی توصیفات از حوادث زیاد میشد، گاهی میتوانستم حادثهی بعدی را به خوبی حدس بزنم؛ اما باز هم آنقدر جذابیت در داستان و روایت نویسنده از حوادث بود که دوست داشتم بدانم آخر ماجرا چهطور تمام میشود و پارسا چگونه میتواند این باغ بزرگ و زیبا را نجات دهد ...؟!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.