یادداشت motahare ghaderi

                چه غم نامه ای بود؟! اصلا خون می چکید از کتاب.یه حال معلّقی دارم الان.
نثر خوبی داشت و ترجمه ی خوبی هم.رنج و درد و بدبختی هم که موج می زد توش.رنج های ساخته ی دست بشر.رنجی که دیگران به بی گناهان تحمیل می کنند و رنجی که با بیراهه رفتن  آدم به خودش تحمیل می کنه و عاقبتش یا جنونه یا مرگ و  سرطانی از بدبختی که کل بدن یک شهر رو می پوشونه و 
بوی تعفن این بدن که گندیده و گندیده تر می شه اون قدر عادی می شه که  ساکنانش بهش خو می گیرن...

ماجرای وهم دو آدم که از دمشق به بهشتِ بیروت پناه می برن تا زندگیشون رو اونطور که فک می کنن درسته بسازن و با یه دروغ تو خالی رو به رو
 میشن.با شهری ر به رو می شن که آدم های شاد و به ظاهر خوشبختش زندگیشونو رو ویرانه های زندگی امثال ابو مصطفی و ابوملا می سازن.
فضاسازی ها و نشانه پردازی های داستان خوبن.کاملا آدم رو فرو می برن  توی این فضای تاریک.یه جوری که موقع خوندن این کتاب تماماً مستعد کابوس دیدن می تونید باشید.(من که دیدم:دی)

چیزی که تو کتاب اذیتم کرد جولانِ آزادنه ی  بی اخلاقی ها و کثافت کاری ها و احساسات مطلق بود که یه جاهایی مذموم قلمداد می شد اما یه جاهایی هم پسندیده!!!  این گندهای اخلاقی اوایل کتاب پشیمونم کرده بودن از خوندن کتاب و فقط می خواستم تمومش کنم. اما به قدری پایان بندیش خوب و دردناک و  و زیبا بود که نظرم از سه ستاره به چهارتا هم تغییر کرد حتی!
یه نکته ی دیگه ای که دوست نداشتم این بود که  خوبی در سراسر این کتاب بازنده ی اصلی ماجرا بود.هیچ روزنه ای هم برای پیروزیش دیده نمیشد. مرض  حیوانیت در همه چی و همه کس ریشه می زد و شاید فقط مصطفیِ داستان بود که  بارقه ای از امید رو جایی ، دور از دسترس اما شدنی زنده نگه می داشت.
بخش های مربوط به مصطفی رو دوست داشتم تا حدودی.اون پایان ماجرای ابو مصطفی خیلی خوب بود.
ذره ای نتونستم با فرح و یاسمینه ارتباط برقرار کنم و بتونم دل براشون بسوزونم اما عاقبتشون،خصوصا عاقبت فرح باعث شد دلم برای اون معصومیت از دست رفته بسوزه.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.