یادداشت هــدی؛
1404/4/28
البته شاید باید بگوییم جای خالی سلوچ و خیلی چیزهای دیگر. روایت، روایت نداشتن و فقر است. تصویر آنقدر گویا و قدر است که فقر را زیر دندانت احساس کنی. وقایع داستان در روستایی ناکجا، بهنام «زمینج» رخ میدهد. سلوچ، رفته است و حالا مِرگان مانده با پسرهایش، عباس و اَبراو و دختر کوچکش، هاجر. یک روزی از روزها بیدار که شدند، سلوچ دیگر نبود، همین. نه که انگار هیچوقت نبوده باشد، اثرش بود... جای خالیاش بود! سلوچ تکهای بود از وجود مِرگان، که حالا کم شده بود، رفته بود. «میرفت که میرفت! بگذار برود.»(ص۸) کتاب، ماجرای بودنِ مِرگان است، تا نبود سلوچ. زنی که ترس، خشم و غمِ نبود سلوچ را جایی از وجودش دفن میکند و میایستد. کتاب، ایستادگی و مقاومت این زن را با بیانی کمنظیر به تن کلمات مینشاند. اما در بطن این مقاومت و در صفحهصفحهی کتاب، ترکخوردن، شکستن، بریدن و نابودی ذرهذرهی مِرگان خوانده میشود. تمام شخصیتهای این کتاب - که کم هم نیستند - بهنوعی رنج را به دوش میکشند و در بدبختی و بیچارگی سهم میبرند. تلخی را انگار دوختهاند به جان این آدمها. بهگمانم داستان از جایی بیشتر مخاطب را بهسمت خود میکشد و بهنوعی نقطهی عطف ایجاد میکند که سروکلهی میرزاحسن برای آبادکردن زمینهای بایر و خدازمین پیدا میشود. نویسنده اشارهای نهچندان سربسته به اصلاحات ارضی میکند و شخصیتها را کمی بیشتر از قبل در لجن بدبختی فرو میبرد. شاید اواسط کتاب باشد که خواننده هم خودش را در رنج شخصیتها سهیم میداند، چنگزدن به هرراهی برای فرار از این زندگی ننگین را درک میکند؛ که این را باید از الطاف جزئینگری نویسنده در بیان دانست. بههرحال سلوچ رفته و نویسنده قصهی آدمهایی را میگوید که ماندهاند. و اگر سلوچ مانده بود، چه؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.