یادداشت محدثه محمدزاد
1402/12/16
3.7
11
شاه بیشین! آه؟ کدام آه؟ تو در این کشور به دنیا آمدی، قد کشیدی، بختت باز شد و احتمالاً در آغوش پذیرندهٔ همین خاک، آرام خواهیگرفت. تویی که «وقتی به سوئیس میرسی و در پانسیون مستقر میشوی، به بزرگترین کشف زندگیات نائل میآیی: دلمان خوش است که ما هم مملکت داریم. درحالیکه یک شهروند معمولی در اینجا، بهمراتب از ولیعهد آن کشور باستانی خوشبختتر است.» جملات بالا را در کتاب «شاه بیشین» میتوانید پیدا کنید؛ کتابی که توسط انتشارات سورهٔ مهر در سال ۱۳۹۰ روانهٔ بازار شد. چشمهایت را ببند. خیال کن تو ولیعهد هستی، ولیعهدی در آستانهٔ پادشاهی، در آستانهٔ حکمرانی. دستور که میدهی، انگار وحی نازل شده. همه چیز بر مدار تو باید تنظیم شود. چه حسوحالی داری؟ یکی از امتیازات کتاب نزدیککردن شاهنشاه و شهبانو به خواننده است. محمدکاظم مزینانی بهگونهای این دو شخصیت را ساخته و پرداخته که خواننده امکان همراهی و همذاتپنداری مییابد. مشتاق میشود که از جزئیات زندگی این دو نفر سر دربیاورد. احساساتش به کار میافتد؛ گاهی حس ترحم و دلسوزی نسبتبه اعلاحضرت پیدا میکند و گاهی همین حس را نسبتبه علیاحضرت دارد. شاید شما هنگام خوانش، احساسات دیگری را هم تجربه کنید اما حسوحال غالب من ترحم بود. ترحم برای شاه جنتمکانی که تا آخرین لحظه تلاش میکند وقار و هیبت شاهانهاش را حفظ کند اما روزگار با این غرور سازگار نیست: «عمداً نادیدهات میگیرند، نباید ذرهای وجود خارجی داشتهباشی،حتی بهعنوان پادشاهی مخلوع، انسانی بختبرگشته، راندهشده از بهشت برین... «پس من کی هستم؟» مضحکترین موجود روی زمین. مردی که حق ندارد وجود داشتهباشد.» «پس من کی هستم؟» شما را به یاد چیزی نمیاندازد؟ کتابهای فلسفی یا دوستان فلسفهباف؟ واقعیت این است که شاه بیشین رنگوبوی فلسفی هم دارد. چرا فلسفی؟ نباید همچین کتابی حالوهوای سیاسی داشتهباشد؟ ماجرا به اینجا ختم نمیشود. رمانتیسم نویسنده چنان مسحورکنندهست که کنار یکی از بندها نوشتم: «چهقدر قشنگ میتوانی رمانتیک بنویسی مرد! با این قلم رمانتیکنویس آمدهای سراغ محمدرضا پهلوی که چه؟» شما هم بند مدنظرم را بخوانید، شاید با من همنظر بودید: «کف دستم هنوز داغ است. یواشکی میبویمش؛ بوی بال پروانه میدهد. من دیگر آن پسرکی نیستم که ساعتی پیش به این خانه پا گذاشتهبود. نه اینکه بزرگ شدهباشم، بلکه به شکلی جادویی عوض شدهام؛ کرمی حقیر که تبدیل شده به پروانهای اسیر.» جملهٔ آخر در ذهنتان نقش نبست؟ برخی جملات کتاب، راستیراستی در ذهن آدم جاگیر میشوند و بیرون نمیروند! علتش چیست؟ نثری قوی که از همپایانیهای متناسب به زیبایی بهره بردهاست. به پرسش پیشین بازگردیم. نباید همچین کتابی حالوهوای سیاسی داشتهباشد؟ «شاه بیشین» عاری از حرف سیاسی نیست، حتی نویسنده موضعگیری سیاسی هم دارد. ببینید: «جنبشی که نه تنها تو، که بسیاری از تحلیلگرهای غربی را هم به تعجب واداشته. حق هم دارند. آخر چگونه ممکن است یک نظام پادشاهی دیرپا، با ارتش مجهز، اقتصادی پررونق و نرخ رشد بالا، با برپایی چند تظاهرات و پخش مقداری اعلامیه و نوار و شعار، در خطر سقوط و فروپاشی قرار بگیرد؟» فقط باید به دو نکته توجه کرد: یکی اینکه دوربین نویسنده روی شاه و فرح متمرکز است. چیزی دیده نمیشود مگر به این دو شخصیت، نزدیک باشد. همین است که حضور مردم را بهطور پررنگ در کتاب احساس نمیکنیم. شاه را چه به مردم؟ ملکه را چه به مردم؟ و نکتهٔ دوم؛ «شاه بیشین» بیطرف نیست (شما فکر میکنید کتاب بیطرفی وجود دارد؟) اما سعی دارد نگاهی جامع داشته و ارزشگذاری را به کمترین میزان برساند. در این کتاب بندی را پیدا نمیکنید که مرد پیژامهپوش را تایید یا رد کند. جملهای را نمییابید که به تعریف از پیرمرد روحانی بپردازد. واژهای نیست که مخالفت یا موافقت با مدرنیته را فریاد بزند. بند نخست را به خاطر میآورید؟ حالا که اواخر متنایم، دوباره نگاهی به بند اول بیندازیم. کدام ویژگی بریدهٔ کتاب، توجهتان را جلب میکند؟ زاویهٔ دید نویسنده، برایتان ناآشنا نیست؟ یکی از برگ برندههای محمدکاظم مزینانی، انتخاب این زاویهٔ دید است؛ زاویهٔ دید دوم شخص، زوایهٔ دیدی که با لحن تحکمآمیز و محکم نویسنده کاملاً مطابقت دارد. از همه جالبتر، استفادهٔ چنین زاویهٔ دید و لحنی برای روایت مرد و زنیست که احساس ترحم را در خواننده برمیانگیزانند!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.