یادداشت آریانا سلطانی
1404/1/20
دل تاریکی نوشته جوزف کنراد ترجمه صالح حسینی . بخشی از متن کتاب: «همه چیز به او تعلق داشت – اما این که چیزی نبود. مهم این بود که آدم بداند خود او به چه تعلق دارد و چند تا از قدرتهای تاریکی دعوی مالکیت او را دارند.» ۱۱۳ص «آدمی نمیتواند برای هیچچیز به آن دل ببندد، جز رسیدن به معرفتی اندک دربارۀ خودش – که آن هم دیر به دست میآید – و بارِ حسرتهایی که آتشِ آن خاموش نمیشود.» ۱۵۰ص «بدیهی است است که کنراد و جیمز قطعاً پیچیدگی فنی جدیدی را در ادبیات داستانی رواج دادند و هنرشان حاصل کاربرد شیوههایی حسابشده و ساختارمند است. مارک شورر اظهار داشته است که حسن رماننویسان مدرن – از جیمز و کنراد به بعد – این است که «نه فقط به ابزار بیانشان بسیار توجه نشان میدهند، بلکه همچنین به سبب همین توجه، موضوعی دیگر و مهمتر را نیز کشف میکنند». [^1] نتیجه نوشتهای است که او، با تغییری گیرا، «صناعت به منزلهی کشف» مینامد. از نظر شورر، صناعت عبارت است از «هرگونه گزینش، ساختار یا تغییر شکل یا ضرباهنگی که بر دنیای وقایع داستان تحمیل میشود» و درک ما از آن وقایع را غنی یا تجدید میکند.» بخشی از مقاله «رمان درونگرا» از جان فلچر و مالکوم برادبری. ترجمه حسن پاینده. کتاب مدرنیسم و پسامدرنیسم در رمان. درباره رمان: دل تاریکی روایتگر سفر چارلی/چارلز مارلو، ملوانی انگلیسی، به اعماق جنگلهای کنگو در دوران استعمار آفریقاست. او بر عرشه یک کشتی بر روی رود تیمز لندن، برای ملوانان همراهش روایتی را از مأموریت یافتن کورتز، تاجر عاج اروپاییِ مرموز و پرنفوذی را که در میان بومیان به «پیامبر» تبدیل شده، شرح میدهد. اما این سفر جغرافیایی، به سفری نمادین به تاریکترین زوایای روانِ بشر بدل میشود. مارلو در طول رودخانهای پرپیچوخم با وحشیگریِ استعمارگرانِ به ظاهر متمدن، ریاکاریِ مذهبیون، و در نهایت با کورتز—که خود را به جای خدایی خونآشام نشانده—مواجه میشود. کشفِ مارلو این است: شر، نه در «وحشیگریِ» آفریقا، بلکه در قلبِ تمدنِ اروپایی و نفسِ انسان ریشه دارد. . دل تاریکی: حماسهای مدرن در چرخهٔ رستگاری و تباهی . سرآغاز روایت: در آستانهٔ سفر . کتاب *دل تاریکی* جوزف کنراد، همچون موجودی چندوجهی، در مرزِ رمانس، تراژدی، حماسه و حتی کمدی ایستاده است. این اثر، مانند آیینهای شکسته، تصویری از انسان مدرن را نشان میدهد که همزمان والا و پست، قهرمان و ضدقهرمان، و ناجی و نابودگر خویش است. منتقدان بزرگی چون برت ایوانز این رمان را با «دوزخ» دانته مقایسه کردهاند—جایی که شخصیت اصلی، سفرش را به اعماق آفریقا با عنوان «Inferno» (با «I» بزرگ) توصیف میکند. از سوی دیگر، لیلیان فدر آن را همتراز «انهئید» ویرژیل میداند؛ حماسهای که نه یک سفر جغرافیایی، بلکه فرورفتن به تاریکیهای ناخودآگاه بشر است. اما آنچه این اثر را جاودانه میکند، پیوند آن با سنت کهنِ حماسههای هومری است: جدایی، تشرف، و بازگشتِ قهرمان. از همان آغاز، مارلو—راوی داستان—ما را به سفری پرپیچوخم دعوت میکند؛ سفری که ظاهراً برای تجارت آغاز میشود، اما در واقع، جستوجوی نور در دلِ تاریکی مطلق است. . تحلیل ساختار و روایت : کنراد با استفاده از روایت چارچوبدار (راهیاب-راوی)، روایتی غیرمستقیم و ذهنی ارائه میدهد که بر پایهٔ نظریههای "زاویهٔ دید" مارک شرر (در مقالهٔ *Technique as Discovery*) شکل گرفته است. این تکنیک، ابهامی عمدی ایجاد میکند و خواننده را به درک سوبژکتیو از واقعیت وامیدارد. همچنین، ساختار سفر به مثابهٔ "حرکت از روشنایی به تاریکی" (برگرفته از تحلیل ادوارد سعید در *شرقشناسی*) استعارهای از پسرفت اخلاقی استعمارگران اروپایی است. تلمیحها و نمادپردازیها: . این سفر با دو تلمیحِ عمیقاً نمادین همراه است که هر یک، لایهای از معنا را به روایت میافزایند: ۱. اشاره به انجیل متی (باب ۲۳، گورهای سفیدشده): کنراد با ظرافتی تلخ، صحنههایی از داستان را به این تصویر انجیلی پیوند میزند—«گورهایی که از بیرون سفید و آراستهاند، ولی درونشان پر از استخوانهای پوسیده و پلیدی است». این نماد، ریاکاری استعمارگران را عیان میکند؛ کسانی که به نام تمدن و مذهب، چهرهای فریبنده از خود نشان میدهند، حال آنکه در باطن، حریص و خونآشاموار به تخریب مشغولاند. . ۲. میزگردِ رئیس قرارگاه: در صحنهای تأملبرانگیز، میزی گرد میبینیم که بیاختیار «میزگرد شاه آرتور» و افسانهٔ جویندگان جام مقدس را به ذهن متبادر میکند. در اسطورههای آرتوری، جامِ مسیح نماد حقیقت، پاکی، و فیض الهی است، و تنها شوالیهای پرهیزکار میتواند به آن دست یابد. اما در این روایت، راوی—برخلاف آن شوالیههای آرمانی—با صداقتی ویرانگر، به «سیاهی دل» و «پستی درون» خود اعتراف میکند. این تقابل، خدشهدار شدنِ آرمانهای باستانی در جهان مدرن را فریاد میزند. زیارتی به قلب تاریکی: . نکتهٔ عمیقتر آنکه، این سفر با زبانِ زیارت توصیف میشود—چوبدستیِ انجیلی که در متن اصلی بهکار رفته، و همچنین همسانیِ نگهبانانِ منطقه با رسولان مسیح، همگی بر این تشبیه تأکید دارند. اما این «زیارت»، نه به سوی نور، که به عمقِ تاریکی است. گویی کنراد میخواهد نشان دهد که چگونه استعمار بلژیک در کنگو، تحتِ پوشش «رسالت مسیحی»، نهتنها انسانیت، که خودِ آیین مسیح را نیز به تباهی کشاند—کشتارها، حرصِ سیریناپذیر به عاج و طلا، و وحشیگریهای نظاممند، همهچیز را—حتی مقدسترین نمادها—را آلوده ساخته است. . مارلو: روایتی بوداییوار در دل تاریکی . در آغاز داستان، مارلو—راوی اصلی—خود را در هیئت قصهگویی تصادفی مینشاند که تنها برای گذران وقتِ چند ملوان، روایتی را آغاز میکند. اما این ظاهر ساده، بهسرعت به تمثیلی عمیق از یک «بودای آگاهشده» بدل میشود؛ پیرمردی زردپوست و خسته، اما بینا، که چون پرگاری نمادین، آغاز و پایان داستان را در حلقهای از آگاهی فرا میگیرد. این تصویر، بیاختیار آموزههای بودایی را یادآور میشود: رنجِ ناشی از مواجهه با حقیقتِ تاریکِ وجود، و ضرورتِ گذر از آن برای رسیدن به «روشنشدگی». در آیین بودا، لرزشِ وجود (ترومای ناشی از دیدنِ ذاتِ رنجبار جهان) تنها با خردورزی و تسلط بر نفس به شکوفایی نهایی میانجامد. مارلو نیز، همچون مرتاضی که از دلِ ظلمت عبور میکند، بهظاهر برای روایتی تفننی مینشیند، اما در واقع، زیارتی به قلبِ شرِ ذاتی بشر را بازگو میکند. . . کشفِ دوگانهٔ مارلو: شرِ نخستین و میانتهی بودن قدرت. . مارلو در این سفر، دو حقیقتِ هولناک را عریان میکند: . ۱. شرِ نخستینِ انسان: او نه برای کشف سرزمینهای ناشناخته، که برای ملاقات با ذاتِ شومِ انسان به اعماقِ تاریکی میرود. آنچه مییابد، موجودی است با استعدادی خدایگونه برای شقاوت—کورتز، که نمادِ اوجِ تباهیِ بشری است. اما این شرارت، حتی در اوجِ خود، توخالی است. کورتز تنها یک چیز را «کشف» کرده است: آیینی ساختگی که به او اجازه میدهد تحتِ نامِ تمدن یا مذهب، سلطهگری و ترور را تا حدِّ یک کیشِ شخصی تقدیس کند. ساکنانِ منطقه نیز—در نمایشی تلخ از «رضایتِ استعماری»—خود را تسلیمِ این آیینِ شیطانی کردهاند. . - با این حال، کنراد هرگز توصیفی مستقیم از کورتز ارائه نمیدهد. تمامِ هولِ او در سکوتها و ایماژهای پراکنده نهفته است. حتی مارلو، که برای نجاتِ جانِ این «شاهزادهٔ جهنم» از بیماری، قایقش را بر رودِ استیکسوارِ جنگل به پیش میراند، در نهایت تنها سایهای از او را میبیند. اما همین مواجههٔ کوتاه، کافی است تا مارلو—با مقایسهٔ خود و کورتز—به شهودی تراژیک دست یابد: تمامیِ انسانها ظرفیتِ تبدیل شدن به این هیولا را دارند. اینجاست که ساختارِ بازگشتِ قهرمان (براساسِ الگوی هومری یا نظریهٔ «قهرمانِ هزارچهره»ٔ جوزف کمپبل) تکمیل میشود: مارلو، چون اودیسهای مدرن، از دلِ تاریکی بازمیگردد تا دانشِ تلخِ خود را به نسلهای بعد منتقل کند. . ۲. فریادِ نهاییِ کورتز: «وحشت! وحشت!» . - این جملهٔ کوتاه، مانندِ تیری سمی به قلبِ تمِ داستان مینشیند. اگر مسیح بر صلیب، رنجِ رستگاریبخش را با فریادِ «خدای من، چرا مرا به خود واگذاشتی؟» تجربه کرد، کورتز—ضدمسیحِ این روایت—در لحظهٔ مرگ، وحشتِ رستگاریناپذیر را فریاد میزند. او که خود خدایِ جهنمِ ساختهاش بود، اکنون در آستانهٔ مرگ، از هیولای خلقشده به دستِ خودش میهراسد. این، نقطهٔ اوجِ تباهیِ استعمار است: نظامی که نهتنها قربانیان، که حتی آفرینندگانش را نیز میبلعد. پیوندِ نهایی: مسیحیتِ مخدوش، بودیسمِ مکاشفهگر ؛ کنراد با ظرافتی ویرانگر، تناقضِ مسیحیتِ استعماری را نشان میدهد: مبلغانی که صلیب را به دست میگیرند تا طمع را مقدس کنند، و در همین راه، همهچیز—حتى نمادهای مقدس—را به پوچی میکشانند. اما در مقابل، مارلو—آن بودای ناخواسته—حتی در دلِ این تاریکی، بهسوی نوعی روشنشدگیِ تراژیک پیش میرود: او میآموزد که شر، امری بیرونی نیست، بلکه در ژرفنایِ نفسِ انسان لانه دارد—و این، همان حقیقتی است که باید به نسلهای بعد سپرد. دل تاریکی با ترکیب صناعت ادبی (تکنیکهای روایی) و پرسشهای فلسفی، آینهای از هراسهای قرن بیستم است. کنراد نهتنها استعمار را محکوم میکند، بلکه از خواننده میپرسد: "آیا تاریکی، جزیی از ذات ماست؟" این اثر تا امروز بهعنوان متنی کلیدی در نظریهٔ پسااستعماری و نقد مدرنیسم مطرح است. --- منابع : - Achebe, Chinua. *An Image of Africa: Racism in Conrad’s Heart of Darkness*. - Jameson, Fredric. *The Political Unconscious: Narrative as a Socially Symbolic Act*. - Said, Edward. *Culture and Imperialism*. نقد ادبی و میراث فرهنگی - تئودور آدورنو این رمان را نمونهای از "هنر والای مدرن" میداند که با شکستن فرمهای کلاسیک، فضایی پارانویاک خلق میکند. - منتقدان فمینیست مانند ژیلبرت و گوبار (*کابوس سفیدپوستان*) استدلال میکنند که کنراد زنان را به حاشیه رانده و تاریکی را "زنانه" تصویر کرده است. - اقتباس سینمایی *اینک آخرالزمان* (۱۹۷۹) اثر کاپولا، تأثیر این رمان را بر ادبیات پستاستعماری نشان میدهد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.