یادداشت سعید بیگی
1403/8/13
باز هم یک قصۀ شیرین و دوستداشتنی از نویسندۀ محبوبم «هوشنگ مرادی کرمانی» عزیز که مرا دوباره به دوران خاطرهانگیز نوجوانی و روزهای مدرسه بُرد. داستان از یک روز صبح آغاز میشود که پسرکی 12.5 ساله به اسم جلال که با مادرش زندگی میکند، میخواهد درِ یک شیشۀ مُربّا را باز کند و با صبحانهاش بخورد و به مدرسه برود. اما در شیشه باز نمیشود، حتی مادر با گرفتن شیشه زیر شیر سماور هم موفق به باز کردنش نمیشود. جلال آن را به آقای زینلی همسایۀ طبقۀ پایین میدهد، ولی او هم نمیتواند در شیشه را باز کند. جلال شیشه را با خود به مدرسه میبرد و دوستانش از قوی و ضعیف، معلمان، ناظم، آقای مدیر و دیگران، هیچکس نمیتواند در شیشه را باز کند. حتی خود احمدآقای بقال هم نمیتواند در شیشه را باز کند و شیشههای قبلی هم مثل این شیشه باز نمیشوند و ... . این یک داستان ساده است که در خلال آن، نویسندهای توانمند چون هوشنگ مرادی کرمانی، چنین شیرین و دقیق به معضلات و مشکلات فراوانی که هر روزه با آنها درگیریم، به زیبایی اشاره کرده است. مسائلی چون؛ دهانبین بودن مردم و پیگیر شایعه بودنشان، بیتوجهی و بیدقتی کارگران هنگام کار، پاسخگو نبودن شرکتها و کارخانجات به خطاها و بیدقتیهای کارگرانشان، نبودن نظارت کافی بر قیمتگذاری و توزیع درست موادغذایی و دهها و بلکه صدها مشکل و معضل اجتماعی و فرهنگی که زیر پوست شهر و روستا وجود دارد و کسی به آنها توجه چندانی ندارد. میتوان گفت که در این کتاب، با اثر پروانهای روبرو میشویم و میبینیم که یک بیتوجهی ساده و کوچک؛ چه مشکلات و دردسرهای بزرگی را برای گروههای زیادی از مردم به وجود میآورد. زبان و نثر مرادی کرمانی، مثل نام داستانش؛ شیرین، خواندنی، دوستداشتنی و خوشخوان است و کافی است خواندن کتاب را شروع کنی؛ ابدا متوجه نمیشوی که چه موقع تمام شد و چطور به صفحات پایانی رسیدی.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.