یادداشت سید محمد بهروزنژاد
1402/4/30
_به نام خداوند_ "خفاش" اولین اثر یو نسبو، جنایی نویس نروژی، در سال 1997 منتشر شد و کارآگاه هری هوله را به جهان ادبیات معرفی کرد. دختری نروژی در سیدنیِ استرالیا به طرز فجیعی به قتل می رسد. پلیس نروژ هری هوله را به استرالیا اعزام می کند تا نماینده نروژی ها در تحقیقات باشد. وقتی دایره جنایی پلیس سیدنی گزارش های گمشدگان و این پرونده را کنارهم قرار می دهد، متوجه می شود قاتلِ دختر نروژی یک قاتل سریالی ست که پیش از این هم مرتکب چند فقره قتل شده و مشخص نیست پس از این جان چند نفر را می خواهد بگیرد. در این میان هری هوله بیش از همه برای دستگیری قاتل تلاش می کند... "خفاش" مدرن است نه فقط به خاطر زمان انتشارش، بلکه به خاطر روح حاکم بر آن: هری هوله فقط یک کارآگاه است. او نه مثل شرلوک هلمز نگاه تیزبین و هوش افسانه ای دارد و نه مانند هرکول پوآرو می تواند با یکجا نشستن و فقط فکر کردن پرونده ای را حل کند. هوله بیش از هرچیز یک انسان امروزی ست. با ترس ها و آرزوهایش، گذشته پر اشتباه اش و ضعف های اخلاقی اش. کاراگاه اینجا ابرقدرت نیست، او باهوش است اما در چارچوب واقعیت ها. در آخر به نتیجه درست می رسد اما بعد از اینکه چندین بار اشتباه نتیجه گیری می کند و پلیس را هم به اشتباه می اندازد. او در قدرت بدنی هم بی نقص ظاهر نمی شود. یعنی حتی در درگیری با خلافکاران اگر یک مشت بزند دو تا می خورد!. او در نهایت موفق می شود اما آن طور که در زندگی حقیقی می توان موفق شد. با زمین خوردن، بلند شدن، دوباره زمین خوردن و باز بلند شدن. شاید تصور کنید چنین کارآگاهی جذاب و دوست داشتنی نیست. اگر چنین تصوری دارید شما دنبال یک کارآگاه خیالی هستید، دنبال یک قهرمان. هری قهرمان نیست او خود ماست اما باهوش تر و سمج تر. نزدیکی شخصیت هری به ما باعث می شود ما او را بپذیریم، درک کنیم و دوست داشته باشیم. راوی، دانای کل محدود به شخصیت اصلی ست. پس تا شخصیت اصلی چیزی نداند ما هم نمی دانیم. این زاویه دید مناسبی برای رمان کارآگاهی ست و باعث می شود ما مثل دستیار ساکت کارآگاه کنارش باشیم و مدام آرزو کنیم تا معما را هرچه زودتر حل کند. بعضی ابهام ها در رمان نیز حاصل همین زاویه دید مبتنی بر شخصیت است. مثلا آنجا که هری مست است و درک واضحی از شرایط بیرون از خودش ندارد ما هم درست از وقایع با خبر نمی شویم. یعنی ما بیشتر از هری در جریان اتفاقات نیستم و همین تعلیق داستان را بیش از پیش می کند. می توان "خفاش" را تاحدودی یک رمان تصویری هم دانست زیرا نویسنده بعضی از افکار هری را بیان می کند اما بیشتر بار رمان بر دوش توصیفات، صحنه پردازی ها و دیالوگ هاست. برای پردازش غیرمستقیمِ شخصیت هری، یو نسبو گاهی از توهم و خواب استفاده کرده تا نیاز نباشد افکار او را دانه به دانه شرح دهد. رمان پر از اشاره به افسانه های مردم استرالیا و به خصوص بومیان آنجاست. در ابتدا این حجم از اطلاعات شاید نامربوط و مقاله وار به نظر برسد. اما تمام افسانه ها در جای خود مورد اشاره قرار می گیرند و در داستان نقش ایفا می کنند. غیر از افسانه ها، بسیاری از ملاقات ها و گفت و گو ها هم به نظر بی استفاده می آیند اما هرقدر جلوتر می رویم متوجه می شویم همه این به ظاهر فرعیات، اصل ماجرا بوده اند. نویسنده، این داستانِ جنایی کم نقص را با مفهومی انسانی درهمتنیده: نقد نژادپرستی به عنوان ظلمی آشکار و نهادینه شده. در نهایت این کاراگاهی_معمایی مدرن را به معمادوستان پیشنهاد می کنم و به کسانی که می خواهند بخوانند توصیه می کنم صبرکنند و تا آخر بخوانند و انتظار یک اثر هیجان انگیز و اکشن نداشته باشند. پ.ن 1: نارادارن (خفاش) در باور بومیان قدیمی استراليا تجسم مرگ است. پ. ن 2: ترجمه اثر روان و خوشخوان بود. همین ترجمه را بخوانید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.