یادداشت خانه ادبیات نوجوان
1404/1/14
در طول تمام تاریخ بشریت همیشه کسانی به دنبال عمر بسیار طولانی یا جاودانگی بودهاند و آرزویش را داشتند. اَلفی پسری است که در یازده سالگی بدون اینکه بخواهد این آرزو برایش محقق شده است. او هزاران سال است که یازده سال دارد و جاودانه است اما این کتاب داستانِ پسری است که دیگر نمیخواهد هزارساله بماند. اَلفی دیگر دوست ندارد با مرگ عزیزان و اطرافیانش روبرو شود؛ آن هم وقتی که قرار است تا ابد با درد نبودنشان کنار بیاید. او خیلی وقت است که فهمیده زندگی جاودانه آنقدرها هم که دیگران فکر میکنند خوب نیست. من با شخصیتهای کتاب "پسر هزارساله" به خوبی مأنوس شدم. به روابط بین شخصیتها خوب پرداخته شده بود و در نگاه من -از دوستی و دشمنی تا روابط دیگر- واقعا جالب بودند. اولین بار که شروع کردم به خواندن کتاب "پسر هزارساله" به هیچ عنوان حوصلهی مطالعه نداشتم و انتظار داشتم کتابی که انتخاب میکنم، این حوصله را به من برگرداند. دفعه پیش حدودا تا صفحهی صد و پنجاه خوانده بودم که رهایش کردم؛ کتاب را بستم و در ذهنم فریاد کشیدم: «از این کتاب خوشم نمیآید.» روزها گذشت و دو سال بعد سراغش رفتم و با وجود فریاد ذهنیای که پیش از این سر داده بودم، دوباره خواندنش را آغاز کردم. با خودم میگفتم: «این بار هیچچیز جز اینکه باید تا صفحهی آخر بخوانم مهم نیست.» بعد به همان حدود صفحهی صد و پنجاهم که پیش از این ذکر کردم رسیدم و با اینکه هنوز هم نظر مثبتی راجع به کتاب نداشتم، از صفحهی صد و پنجاهم هم عبور کردم. خواندن را حدودا تا صفحهای دویست و چندم ادامه داده بودم که اطمینان پیدا کردم این کتاب را دوست دارم. به نظرم آدمها و روابطشان هم یکجورهایی به این تجربهی کتابخوانی من ارتباط دارند. ما وقتی با کسی دیگر روبرو یا آشنا میشویم، چند صفحه از آن را خواندهایم تا بتوانیم از نظر شخصی خودمان راجع به او اطمینان داشته باشیم؟ آیا هنوز صفحهی صد و پنجاهم آن هستیم یا به صفحهی دویست و چندم، یعنی موقعیتی که «او»ی واقعی را آشکار میکند رسیدهایم؟ آیا اینکه من خواندن کتابی را صفحه به صفحه ادامه میدهم و آن نیز صفحه به صفحه جملاتش ادامه دارد، مثل ارتباط ما آدمها نیست؟ فرصت دادن و اعتماد کردن نگاهی بود که هم در تجربهی من بود و هم در طی داستان "پسر هزارساله" نمایش داده میشد. نویسندهی مرور: نرگس عرب خراسانی
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.