یادداشت Melody

Melody

Melody

1404/3/1

        من با صدای بلند نخندیدم، شاید گاها لبخندی گوشه‌ی لب‌هام رو گرفت و بالا کشید. من فقط شیفته‌ی زندگی ساده‌ی محسن شدم؛ زندگی‌ای که با توپ‌های پلاستیکی و بچه تهرونی که تو روستا پز لباساشو می‌داد، پوشیدن لباسای عید به صورت قایمکی و خراب کردنشو کتک خوردن پی‌ش، گرفتن جا توی صف شیر و مسابقه‌های بامزه با عاقبت‌های بامزه‌تر و هیئت‌هایی که بوی زندگی می‌‌دادن و خواندن نامه‌های نگاشته شده‌ی و پر از «واقعا؟»های از سر ناباوری از اونچه می‌خونین. زندگی کودکی دور از سوشال‌مدیا و بازی‌های رایانه‌ای، و مقایسه‌ی زندگی شاد این کودک با کودکانی که اطرافتون می‌بینین و تاسف و غم بعدش.

تنها چیزی که نه خنده‌دار بود و نه بامزه، نه باعث می‌شد بخندی و نه لبخند بزنی، و تنها زننده و «ازچشمم‌افتاد» بود ـنمی‌دونم دوستان هم توجهش شدن یا نه؟ـ؛ شوخی‌های کمی آلوده به شوخی‌های جنسیتی کتاب بود. 

تنها دلیلی که منو بعد یکسال هم، ترغیب نکرد جلدهای بعدی کتاب رو بخرم شوخی‌های جنسیتی زننده بود ـهرچند کم و نامحسوس!ـ که باعث می‌شد نمک بودن بقیه ماجرای کتاب از چشمم بیوفته. نمی‌فهمم چرا محسن، پسربچه‌ای خردسال، باید انقدر درباه چیزهای غیرمتعارف درباره دیگران اظهار نظر می‌کرد و فکر می‌کرد اصلا؟

اما در کل اگر فقط دنبال یه حس آزادانه و بامزه و پر از حس زندگی و دغدغه‌های کوچک پر از حس کودکانه هستین، از اون حسای «پنجشنبه‌ها زنگ آخر»ی، پیشنهاد میشه بخونین.

پ.ن: البته به نظرم با دید اینکه قراره کلی قهقهه بزنین سمت کتاب نرین.
      
19

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.