یادداشت Mohadeseh

Mohadeseh

Mohadeseh

1404/7/8 - 13:58

        کرچ خانه بود. باشگاه کلاغ خانه بود. اسلت خانه بود.کتاب خانه بود. خانه‌ای که بعد از تمام گشتن‌هایم یافتم. خانه‌ای که می‌گفت افکارم درست‌اند.هم خانه‌هایم، شش کلاغ بودند. شش کلاغِ دزد و شاید هم خانواده‌ام. من با آنها کلیومترها راه به سمت قصر فیردایی‌ها رفتم. با هلوار سنگینی خیانت به وطن را حس کردم.با ویلن بمب ساخته‌ام. با تک تیرانداز حرفه‌ای نشانه گیری کرده‌ام.با گریشای فداکار جان‌ها نجات دادم و جان‌ها گرفته‌ام.با شبح از کوره زباله سوزی بالا رفته‌ام. با خلاف دست نقشه‌ها کشیده‌ام.من تمام سختی‌ها، خنده‌ها، گریه‌ها، ناامیدی‌ها، خستگی‌ها را با آنها زندگی کردم. ما هفت نفر بودیم، هفت کلاغ.اما من، منِ لعنتی در دنیای آنها نبودم. کنار آنها نبودم.نبودم تا هلوار و زنیک را برای وطن پرستی‌شان ستایش کنم. نبودم تا به ویلن بگویم که کافی است، مهم نیست پدرش از او چه می‌خواهد، او همان چیزی که هست زیباست و نیازی به تغییری از روی اجبار نخواهد داشت.نبودم تا به جسپر بگویم تک تک تیرهایش را که برای نجات رفقایش حرام میکند می‌ستایم. و در آخر نبودم تا به خلاف دست و شبح داستان کمک کنم.من متعلق به داستان این کتاب بودم نه این دنیا. من متعلق به باران‌ها و ساختمان‌های بلند کرچ بودم.و من با اینکه مقصود این جمله ی کز نیستم، ولی میمانم،در کتردام می مانم کز.تا ابد.برای همیشه.
نه عزاداری...و نه کفن و دفنی.
      
4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.