یادداشت فائزه جعفری

        هیچوقت دوست ندارم کتابی رو نصفه و نیمه بگذارم و داستان برایم ناقص بماند ، حتی وقتی کتاب بسیار کسل کننده است. تقریبا نصف کتاب را ورق زدم و و چشمم فقط روی کلمات گشت.راستش این است که انتظار بیشتری از میشاییل انده داشتم.
در مواجهه با اسم نویسنده و کتابی پرحجم و با طرح جلدی به این زیبایی منتظر یک شاهکار بودم اما فقط توانستم نصف کتاب را تحمل کنم. 
داستان میخواسته در ستایش کتاب و کتابخوانی و پرورش تخیل باشد اما تبدیل شده به اش شله قلمکاری از شخصیت های ساختگی که گاهی هیچ علت وجودی ای ندارند و بود و نبودشان تغییری ایجاد نمیکند.
شروع کتاب بد نیست: پسری بی دست و پا در حال فرار از دست قلدرهای مدرسه وارد کتابفروشی ای می شود که صاحب بداخلاقش بچه ها غیرقابل تحمل میداند و چنان برخورد تندی میکند که پسر دوباره فراری می شود اما قبلش کتابی را که مرد می خوانده می دزدد. پسر داستان که از قضا مادرش را از دست داده و پدرش هم افسرده شده تصمیم میگیرد برود گوشه ای و کتابش را بخواند، اخر شیفته ی کتاب است و بی خیال خانه و مدرسه شود. بعد می فهمد کتاب برای او نوشته شده و باید دو دنیای واقعیت و خیال را نجات دهد. 
همه چیز تا اینجا کلیشه ای و کهنه اما پذیرفتنی است. پسری تنها و بی عرضه، کتابی جادویی، پدری افسرده و بی توجه. 
پسر که چاق و بی دست و پاست در کتاب تبدیل به یک شاهزاده می شود و ترس هایش را کنار می گذارد و تبدیل به قهرمانی افسانه ای میشود. اینجا کلیشه های شکل و قیافه و قهرمان بازی در بدترین شکلش قرار دارد. جدای از اینکه شکل و قیافه و ویژگی های پسرک داستان رسماً توسط نویسنده مسخره شده.
بعد یک ملکه وجود دارد که در حال مرگ است و باید نجاتش داد، ان هم با یک اسم جدید. یک کلیشه ی دیگر که یعنی کلمات مهم اند. بقیه ی داستان پر است از مکان هایی عجیب مثل جنگلی که دائما در حال رشد است یا کویری که رنگ عوض می کند و شخصیت هایی عجیب تر مثل شیری به شکل کویر یا پیرمردی که سرنوشت را می نویسد یا اژدهای خوشبختی که انقدر مثبت اندیش است که حرفهایش حوصله ی ادم را سر می برد. همه هم وفادار و متعهد و ادم حسابی. پسرک، یعنی باستین از تمام این سرزمین ها می گذرد و قوی تر و شجاع تر و زیرک تر میشود و اسم جدیدی به ملکه می دهد، اما هنوز کارها نصفه مانده که میفهمد باید برگردد و کارها را می سپارد به قهرمان قبلی. این وسط دچار غرور و خودبرتربینی هم میشود و گول ظاهر دشمنانش را میخورد و به دوستانش پشت میکند اما اخر سر همین دوستان او را نجات می دهند‌.  پسرک داستان از اب چشمه ی حیات برای پدرش می اورد تا او را از افسردگی نجات دهد اما اب را از دست می دهد و همین تعریف ماجراهایش پدرش را به زندگی بر می گرداند‌.!!
باگ های داستان بیشتر از شمردن اینهاست. ملکه ی کوچک در قصری بزرگ بدون هیچ محافظی زندگی میکند چون تمام موجودات این سرزمین به ملکه و قوانینش پایبند اند، حتی بدجنس ترین انها، اما در جای جای کتاب به راحتی به قهرمان داستان خیانت کرده و برای نجات ملکه کمکش نمی کنند. ان هم بدون دلیل! درون داستان هم مدام داستان های دیگری تعریف می شود با این جمله که این داستان مال زمان دیگری است و به قصه ی ما ارتباطی ندارد! 
نمی دانم میشاییل انده این کتاب را در چه سالی نوشته و چندمین کارش است اما می توانست بسیار بسیار بهتر  باشد و این همه پرگویی و اضافه گویی نداشته باشد و تمام ان کلیشه ها خلاقانه تر در جای خودش بنشیند. 
و ایده ی ارتباط دنیای واقعیت و خیال و نجات هردو با هم هدر نمی رفت.
      
64

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.