یادداشت مونا نظری
1404/3/23
💢 اگر میخواهید کدورت بین آدمها را از بین ببرید و اتحاد و انسجام میان شان ایجاد کنید، یک رویای مشترک به آنها هدیه دهید. این را وقتهایی فهمیدم که دخترهایم چند دقیقه بعد از دعواهای «قهر قهر تا روز قیامت» شان، با رویای ساختن یک خانه عروسکی یا پختن یک دسر جدید، مثل یک جان در دو قالب، پا به پای هم میساختند و میپختند و میخندیدند و طوری چیک تو چیک میشدند که اگر کسی همان لحظه از در وارد میشد و میدیدشان، باورش نمیشد رد زخمهای روی صورت آن و خون خشک شدهی روی دست این، اثرات جنگ چند دقیقه پیش شان بوده باشد. 💢 زنی بعد از سالها به روستایش برمیگردد، با رویای ساختن راه آهن متروک روستا و راه انداختن یک قطار جدید. اما آدمهای در خانهها را به روی خودشان بستهاند و هیچ دل و دماغ ندارند. چرا؟ چون معدن قدیمی روستا که در آن کار میکردند تعطیل شده و همه بی کار شدهاند. تازه به گزارش یکی از اهالی فهمیدهاند مرزبندی بین زمینهای شان با سند خانهها نمیخواند و بعضی از همسایهها به اشتباه بخشی از زمین همسایه شان را تصاحب کردهاند. کدورت، دلمردگی و ناامیدی بر تمام روستا سایه انداخته. در این بین حکومت هم قرار است آب رودخانه روستا را به یک شهر بزرگتر بفرستد و اهالی ماندهاند ماندن در سرزمین آبا و اجدادی شان عاقلانه است یا نه؟ اینکه فضای این رمان نوجوان ترکیه ای، اینقدر شبیه جامعه امروز ایران است، عجیب نیست؟ 💢 تمام مدتی که «قطاری که ایستگاه نداشت» را میخواندم با خودم فکر میکردم کاش ما مردم ایران یک رویای مشترک داشتیم. رویایی که مال همه مان باشد. فارغ از اینکه کجای این خاکیم، گرایش سیاسی مان چیست و دین و مذهب مان کدام است. در پایان این داستان و همه داستانهای دنیا، زور رویا به همهچیز میچربد. میتواند مرزهای تقلبی را پاک کند، خاطرههای بد را بشوید و همدلی و اتحاد ایجاد کند. این را «منور» خانمِ داستان نشانمان میدهد. 💢 کسی که با خودش رویا و نور و در نهایت امید و اتحاد می آورد یک زن است. چون نویسنده به درستی فهمیده که رویا ساختن کار زنهاست. و کاش ما هم بفهمیم اگر سرزمینی یک رویای مشترک و شوق انگیز ندارد، باید برای خوش حالی زنانش کاری کرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.