یادداشت Soli
1404/4/14
دیشب گرفتمش دستم که یه خردهش رو بخونم. یه خردهش رو بخونم همانا، و تا یک شب بیدار موندن و تموم کردنش، همانا. داستان هم کاملا قابلباور بود و هم کاملا فانتزی و تخیلی، حالا نمیدونم کدوم بیشتر. کل اتفاقات کتاب توی یه روز میافتن، و وقتی تموم میشه، با خودت میگی یعنی این همه اتفاق توی همین یه روز افتاد؟ نه! داستان کلی درمورد عشق در نگاه اوله. لاو ات فرست سایت. من قبولش ندارم. به نظرم آدمها دودستهن، اونهایی که تجربهش کردن و باورش دارن، و اونایی که تجربهش نکردن و به نظرشون چرت و پرتی بیش نیست. من تو دسته دوم قرار میگیرم، حداقل فعلا. یکی از چیزای جالبش این بود بین داستان شخصیتای اصلی، نویسنده گریزی هم به داستان شخصیتای فرعی میزد. این برام خوشایند بود. همیشه وقتی تو خیابون یهو به خودم میام و میایستم، میبینم که چه قدر آدم دور و بره، و هرکدوم دارن داستان خودشون رو دنبال میکنن. داستانی که من چیزی ازش نمیدونم. کاش میشد مثل این کتاب، آدم یه خلاصه کوچیک از داستان بقیه آدما رو میدونست. شاید اون جوری باهم مهربونتر میبودیم. قبل از دست گرفتن این کتاب، خبری خونده بودم راجع به این که میخوان به فیلم تبدیلش کنن، و اسم بازیگرایی که انتخاب شده بودن رو هم دیدم. با شروع شدن حرفای ناتاشا، خیلی حرص خوردم که چرا اون خبر رو خوندم، چون اون بازیگر کوچکترین شباهتی به تصورات من از ناتاشا نداشت، اما چون میشناختمش نمیتونستم ناتاشا رو اون جوری که میخوام تصور کنم. اما درمورد دنیل، خب اون قدرا هم بد نبود. تصور احتمالیم خیلی شبیه بازیگره بود اشکالی هم نداشت. آدمایی مثل ناتاشا رو درک نمیکنم. آدمایی با اون سلیقه موسیقی، و از اون بیشتر آدمایی تا این حد منطقی. دنیای برای من چیزی بیشتر از یه سری دادهست که کنار هم قرار گرفتن. عشق برای من چیزی بیشتر از یه فرمول شیمیایی سه یا چهار مرحلهای سادهست. اما من دنیل رو تحسین میکنم آدمی که به همین سادگی احساسش رو به زبون میاره، هرچند که شاید من خیلی به اون حس اعتقاد نداشته باشم. خلاصه این که، انتظار یه چیز خیلی خفنتر رو از این کتاب داشتم، انتظاری که برآورده نشد. اما کتاب بدی هم نبود. پینوشت: میدونم که آخرش هم با خوندن این همه کتاب عاشقانه، عقل و احساس خودمو به فنا میدم. اما به فنا رفته باشن بهتره تا آکبند بمونن خب.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.