یادداشت طیبه اژه ای

ظلمت در نیمروز
        «روباشف چشم هایش را بست و مجسم کرد که آرلووا کنارش نشسته است. یادش نبود که او را، مثل بوگروف، کشان کشان در راهرو برده بودند. سکوت چنان عمیق شد که گویی وزوز می کرد و نوسان داشت. آن دو هزار انسانِ محصور در میان دیوارهای حجره های این کندو چه می کردند؟ سکوت از نفس های ناشنیدنی، رویاهای نادیدنی، و آه های در سینه حبس شده ی هراس ها و تمناهایشان آماس کرده بود. اگر تاریخ قابل محاسبه بود، وزن مجموع دو هزار کابوس چقدر می شد، فشار دو هزار برابرِ تمنای یاس آلود چقدر بود؟»ا
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.