یادداشت ریحانه شهبازی

        «صف دراز مورچگان»
از همه‌جا دور شده‌ام. گاه و بی‌گاه خمپاره‌های دشمن می‌افتد دوروبرم. دوست ندارم با خمپاره بمیرم. با خمپاره که می‌میری، خیلی شانسی می‌میری. کسی تو را آدم حساب نمی‌کند. الله‌بختکی چیزی می‌اندازد، ممکن است بخورد به تو یا بخورد به شغال. دوست دارم تک تیرانداز بزندم. کسی تو را می‌بیند، نشانه‌گیری می‌کند و راست می‌زند به تو. آن‌جا تو ارزش داری. تو را آدم حساب می‌کند. این‌جا اگر بمیرم، کسی بو نمی‌برد. خبرم به گوش کسی نمی‌رسد. کسی هم نمی‌فهمد که من بالاخره کجا هستم، چه بلایی سرم آمده. تا مادر زنده است،‌ نگرانم می‌شود، ولی وقتی که مرد، پاک فراموش می‌شوم.

مدت‌ها از خوندن «مردی که گورش گم شد» می‌گذره و تازه دارم براش ریویو می‌نویسم. واقعیت اینه که علاقه‌ای بهش نداشتم و وقتی نظرات بقیه رو خوندم، حیرت کردم. همین شد که به نظرم اومد باید دوباره بررسی کنم که سلیقه‌ی من نبوده، یا دلایل محکم‌تری وجود داره که خوب نیست؟
کتاب، هفت داستان کوتاه داره. داستان‌ها فضای مرتبطی دارن و به نظرم دو مدل مضمون تو اون‌ها جریان داره؛ بخشی فقر و سادگی و بخش دیگه حقارت و کینه. نویسنده برای توصیف این مفاهیم قوی عمل کرده بود، اما توصیف‌های آزاردهنده‌ای هم داشت که به نظرم لزومی نداشت در این حد مشمئزکننده باشن! من با شرح دادن سیاهی‌های جامعه موافقم و حتی بعضی تابوشکنی‌ها رو مفید می‌دونم، اما نکته اینه که اینجا گاهی بدون اینکه لازم باشه، چنین اتفاقی افتاده بود. از طرف دیگه خیلی‌ها از فضای ملموس و نوستالژیک کتاب گفتن که شاید مختص دهه شصتی‌ها باشه و برای همین من اون رو حس نمی‌کنم. فقط بعضی نگاه‌های نو و خالص بودن راوی رو دوست داشتم.
در کل شاید اگر کتاب رو همون سال‌های انتشار که برنده‌ی جایزه‌ی ادبی هم شده بوده خونده بودم، خیلی به نظرم خاص‌تر بود. اما الان می‌تونم اینطور جمع‌بندی کنم که خوندن «مردی که گورش گم شد» رو توصیه نمی‌کنم.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.