یادداشت Soli
1404/4/14
یکی از دوستام بعد از شکسته شدن قلبش به دستِ فردی به اسم علیرضا، میره کتابفروشی تا حواسش پرت بشه که با این کتاب مواجه میشه. :)) مشخصه که میاردش خونه و بعد از خوندنش به من امانتش میده. در کل جالب بود. جدید و نو نبود، قبلا با این ایده مواجه شده بودم. ولی در نوع خودش، بد نبود. کتاب رو توی راهآهن خوندم. عجیب بود که به هرکس نگاه میکردم، قیافهش آشنا به نظر میاومد. ناخودآگاه حس میکردم همه نسخهی تکثیرشدهی آدماییان که قبلا دیده و شناخته بودم. از کتاب: علیرضای احمق، چرا نمیفهمی من حاضرم بدنم رو زیر تیغ تیکهتیکه کنم، فقط برای اینکه لحظههای خوبمون باقی بمونن. برای اینکه از تو یه علیرضای خیالی تازه نسازم، برای اینکه با خود واقعی لعنتی تو زندگی کنم؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.