یادداشت شهرزادِقصه‌گو.

        《حسام سارای کافر را از المان به ایران کشاند و امیرمهدی شد و به کربلا برد.
حالا من ماندم و گوش دادن های  شبانه به نجوای قرآنش...
تماشای عکس های پرشورش...
عطر گلاب مزار پر فروغش...
آنجا من ماندم و دو انگشتر.》
سیر کتاب طوری بود که فکر نمیکردم در اخر اینطوری بشه،  دوست‌داشتنی، دوست‌داشتنی و غم‌ناک، برای سارایی که تازه زندگی رو حس کرده بود:)
      
24

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.