یادداشت ☆𝑷𝒂𝒏𝒊𝒂☆

سفر به سرزمین‌های غریب
        توی روستایی که هیچ دختری به دنیا نمی اید مردی به نام سعید فرار می کند.ریش سفید های شهر بعد از شنیدن خبر بسیار ناراحت می شوند ولی چون سعید پسر بزرگ ترین ریش سفیدشان است چیزی نمی گویند.سعید با زنی به نام جواهر ازدواج می کند و صاحب دو  دختر می شود:غمر و شمس.وارد داستان زندگی غمر می شویم..همیشه سفر مثل یک مرض به دنبال غمر بودومخصوصا وقتی خانواده اش را از دست داد.من به دلیل این که در اخر های کتاب دخترش را از دست می دهد چهار ستاره دادم.
      
2

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.