یادداشت آنِمون
2 روز پیش
با مامان رفتم غرفه کتاب. اولین بار بود این همه کتاب یه جا میبینم. مامان نگاه کنجکاو پر از شوقمو که دید گفت میخوای برات بگیرم؟ گفتم ، نمیدونم شاید نتونم بخونم. شاید خوشم نیاد. مامان گفت امتحانش ضرر نداره. پس این کتاب رو خودش برام برداشت و رفتیم خونه. از همون روز شروعش کردم . وقتی تموم شد گفتم من بازم کتاب میخوام. دنیای صالی منو علاقه مند به کتاب کرده بود. و همه چیز از این جا شروع شد. (وقتی که هفت ساله بودم)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.