یادداشت آنِمون

آنِمون

آنِمون

2 روز پیش

        با مامان رفتم غرفه کتاب. اولین بار بود این همه کتاب یه جا میبینم. مامان نگاه کنجکاو پر از شوقمو که دید گفت میخوای برات بگیرم؟ گفتم ، نمیدونم شاید نتونم بخونم. شاید خوشم نیاد. مامان گفت امتحانش ضرر نداره. پس این کتاب رو خودش برام برداشت و رفتیم خونه. از همون روز شروعش کردم . 
وقتی تموم شد گفتم من بازم کتاب می‌خوام. دنیای صالی منو علاقه مند به کتاب کرده بود. و همه چیز از این جا شروع شد.
(وقتی که هفت ساله بودم)
      
18

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.