یادداشت روژان صادقی
1403/12/16
وزن (یا بار گران)، از همان اول برایم عجیب بود. قبل از خواندنش حتی. با دوستی حرف میزدم و برایش از پروژهی کوچک شخصیام میگفتم که خواندنِ بازآفرینیهای (retellings) اسطورهای، البته با تمرکز بر زنان بود. برایش از کار مارگارت اتوود گفتم و برایم از کار جنت وینترسون گفت. برایم عجیب بود که زنی تصمیم بگیرد از بین این همه داستان اسطورهای، قصهی یک تایتان، قصهی یک مرد، قصهی اطلس را بگوید. حتی اگر داستان اطلس از قصههای موردعلاقهام باشد. ابعاد شکست تایتانها در جنگ طولانیشان با خدایان المپ اطلس را هم تحتتاثیر قرار داد و به عنوان یکی از بازماندگان جبههی شکستخورده محکوم شد به ابدیتی از حمل جهان روی شانههایش. وینترسون قصهی این وزن، این بار گران را تعریف میکند. از محکومیتی که فراری از آن نیست و از یک سوال: چه میشود اگر این بار را کنار بگذارم؟ و نوک قلمش را خلاقانه، برای رسیدن به این سوال تیز میکند. چون مشخصاً نمینویسند که برای ما سخنرانی کند یا بینشش را با ما درمیان بگذارد. مینویسد چون خودش تا صفحهی آخر در تقلا برای رسیدن به پاسخ است. و نیروی خلاقهاش در این تقلا چیزی بود که کتاب را برایم جالب کرد. وینترسون فقط داستان اطلس را بازگویی نمیکند از جایی به بعد دیوار چهارم را میشکند، به عنوان نویسنده با ما حرف میزند و در واقع از اطلس برای گفتن قصهی خودش استفاده میکند. در هم شکستن ژانرهای ادبی و نورمهای پذیرفتهشده در ۱۵۰ صفحهی کوتاه و تاثیرگذار. و حالا اصلا چرا اطلس و چرا هرکول؟ اگر قبول کنیم داستانهای اسطورهای، افسانهها، رویاها و جهانبینی مردمانشان بودهاند میتوان از بازخوانیشان چیزهایی در مورد این مردمان کشف کرد. برای مثال تقابل خدایان و تایتانها در اسطورهی یونان خبر از آن میدهد که یونانیان برای انسان دو وجه قائل بودهاند، وجه فیزیکی که تایتانها آن را نمایندگی میکردند و وجه معنوی که خدایان نماد آنها بودند. اطلس و باری که روی شانههایش حمل میکند، آن هم برای ابدیت دقیقاً نشانهای «فیزیکی» برای سنگینیست. و اتفاقاً تصویر حضور همزمان اطلس در باغ «هسپریدیس» و حمل جهان بر روی شانههایش، آمدن هرکول از جهان به آن باغ و دوباره بازگشتش به جهان فانی البته که تصویری بسیار انتزاعی و سخت برای تصور کردن است. به نظرم استفادهی وینترسون از این استعاره بسیار هوشمندانهست. چون در نهایت قرار است از چیزی حرف بزند که به ذهن سخت متبادر میشود اما وزن دارد و سنگین است. و برای چکشکاری این استعاره در ذهن مخاطب یک دوگان میسازد: اطلس تایتان و هرکول انسان. هر دو در حال انجام وظیفهای اجباری و متکی بر فیزیک بدنی، تنها با یک تفاوت کوچک اما مهم. هرکول میتواند هر زمان که میخواهد از زیر بار این وظیفه شانه خالی کند. احتمالاً دیگر قهرمانی شایسته برای به خاطر ماندن در ادبیات نمیشد، احتمالاً توسط خدایان بخشوده نمیشد، اما میتوانست ۱۲ سال به دور از این وظیفهی اجباری زندگی کند. در مقابل اطلس که راهی برای فرار ندارد. در پردهی آخر، وینترسون استعاره را گسترش میدهد و در حرکتی جسورانه اطلس را به فضایی میبرد که در آن مرد روی ماه قدم گذاشته است. حرکتی که به او اجازه میدهد اطلس افسانهای را در نزدیکی مخاطب مدرن کتابش قرار دهد. نشانی برای آنکه اسطورهها ابدی هستند و اطلس و بار گرانش میتواند برای تکتک انسانهایی که روی شانههایش حمل میکند معنا داشته باشد. مثل جنت وینترسون، که روزی پشت تلفن درخواستی مبنا بر بازآفرینی یک اسطوره دریافت میکند و تا قبل از پایان تماس میداند که قطعاً میخواهد از اطلس بنویسد. به قول خودش میخواهد داستان را دوباره تعریف کند. داستان اطلس را یا در واقع، داستان زندگی خودش را. داستان ما که هرکول نبودیم و بارهایمان را خودمان برنداشتیم، اطلس بودیم و روزهایی وزن جهان را حمل کردیم. بدون اینکه بخواهیم و البته بدون اینکه بتوانیم رهایش کنیم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.