یادداشت زهره دلجوی کجاباد

آواز کافه غم بار
        در کلاس‌های داستان‌نویسی می‌گویند مخاطب تا شخصیت را نشناسد، درباره‌ی سرنوشت شخصیت کنجکاو نخواهد شد و آنچه بر سر شخصیت خواهد آمد، مخاطب را غمگین یا خوشحال نخواهد کرد.  این موضوع برای من در این کتاب اتفاق افتاد. حس می‌کردم راوی نتوانسته خوب من را با شخصیت‌ها آشنا کند. چون همه‌چیز را گفته و نشان نداده. «همه می‌دانستند میس آملیا این‌طوری است، آن‌طوری است.» 
چه‌قدر دیالوگ کم داشت داستان و چه‌قدر من آن دیالوگ کوتاه بین میس‌آملیا و پسرخاله‌اش را در مورد مرگ پدرش دوست داشتم. وقتی داستان تمام شد نظرم این بود که ایده‌ای بسیار درخشان و ناب با پردازشی بسیار ضعیف و مختصر حرام شده است. کاش نویسنده حوصله‌ی بیشتری داشت و زندگی آدم‌های آبادی را سر صبر نشانمان می‌داد. ما وقتی داستان می‌خوانیم، می‌خواهیم به تماشای زندگی بنشینیم؛ نه اینکه شنونده‌ی تعریف مختصری از زندگی شخصیت‌ها از زبان راوی باشیم.
      
4

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.