یادداشت محمدرضا مهدیزاده
دیروز
⛔️شمایل تاریک کاخها⛔️ در سفر بودن و مشغول ورق زدن برگهایی از تاریخ!❕️❗️ 🔳شمایل تاریک کاخها اولین کتابی بود که بنده از نویسنده ایرانی، آقای حسین سناپور خواندهام. انتخاب نویسنده و بالخصوص این کتاب، کاملا اتفاقی بود. در لابهلای قفسه کتابهای داستانهای فارسی، در کتابخانه مرکزی دانشگاه فردوسی مشهد، اسم کتاب برای من جالب بود. شمایل تاریک کاخها. با خود گفتم انگار که نویسنده این کتاب را نوشته است تا آنسوی کاخهای زیبای حکومتهای گذشته را روایت کند، آنسوی زیبایی و مجلل بودن کاخها، تاریکی و رمزآلودی آن کاخها است. 🔲این کتاب، به دو داستان تقسیم میشود. داستان اول به اسم آتشبندان، و داستان دوم به اسم خود کتاب، شمایل تاریک کاخها. تعداد صفحات داستان اول کمتر از داستان دوم است. داستان اول، داستانی کوتاه و داستان دوم، داستانی بلند است. 🔳وجه شباهت هر دو داستان، سفر به گذشته و تاریخ است. داستان اول روایت فردی نوشته شده است که به استان یزد سفر میکند. و داستان دوم، روایت جمعی از دوستان نوشته شده است که با هم به استان اصفهان سفر میکنند. ⬅️آتشبندان➡️ 🔲در این داستان، نویسنده حول و مرکز داستان را بر روی دین زرتشت تاکید کرده است. فردی را روایت میکند که در خارج از ایران زندگی میکند. اما اصالتا یزدی است و در دورهای هم تهران زندگی کرده است. دلیل بهتنهایی سفر کردن به یزد هم بهخاطر این بوده که چیزهایی در یزد ببینید که فقط در خواب دیده بوده و همچنین در تعدادی از عکس. او این سفر را به تنهایی و بدون همسرش آمده است. نویسنده در اول داستان و توصیف چرایی سفر، خواننده را وا میدارد که تا آخر داستان را بخواند و سوالاتی که ذهن فرد داستان را مشوش کرده است و با سفر به یزد، به دنبال پیدا کردن جواب سوالات خود است، همراه کند. 🔳کاراکتر داستان، زرتشتی است. او خوابهایی دیده است که نامفهوم است. اما چیزهایی را به یادش میآورد. پدرش را، و آن سهلگیری که آخر عمرش نسبت به عقاید خانواده داشته است. آن دفن قایمکی مادربزرگش در یزد، توسط پدرش. اینها ذهن کاراکتر را درگیر کرده است. او با سفر به یزد میخواسته ربط خوابهایش یا بهدرستی کابوسهایش را با گذشتهاش پیدا کند. 🔲کاراکتر با هر مکان تاریخی که میرود، به گذشته همان مکان تاریخی میرود. یکنوع رویا یا خیالبافی! کاراکتر بیدار است و هوشیار، اما به عالم خیال خود در اون مکان تاریخی میرود. در این داستان ما چند دفعه این موقعیت را میخوانیم که کاراکتر به یک مکانی رفته است، و در ادامه هم در اون مکان به عالم خیالبافی میرود! شاید خیالبافی واژه درستی نباشد که بنده بهکار میبرم، اما خب اینگونه برداشت کردهام! اینقدر که کارکتر محو رویابافی، یا خیالبافی میشود که حتی صدمه میبیند! " نفس میکشیدم و آسمانِ روشن را بالای سرم میدیدم. داغ بودم و آسمانِ بالای سرم یکجا نمیماند. یکی از همراهانمان که زنی مسن و همیشه خندان بود، بالا سرم ایستاد و حالم را پرسید. گفتم نمیدانم. بعد که همهی تنام را وارسی کردم و دیدم چیزیام انگار نیست، ازش پرسیدم چه شد؟ گفت که پای تپه از حال رفتهام." 🔳در آخر داستان، کاراکتر به آتشکده میرود، و آنجا گفتگویی که با موبد زرتشتی میکند، به پاسخ سوالات خود، و چرایی این خوابها میرسد. 🔲نویسنده در این داستان سعی دارد که دین زرتشت را روایت کند، البته با کم و کاستیهایی که وجود دارد. در این کتاب، اشارهای هم به کمرنگ شدن دین زرتشت در ایران بعداز حمله اعراب میکند. در جایی از کتاب به این مورد اشاره میکند: "برای من که میدانستم معبدهای زرتشتی پس از گسترش اسلام دیگر همهگی کوتاه و ساده ساخته شده بودند." 🔳البته نویسنده تلاش دارد که کمی از عقاید و طرز تفکر زرتشتیها هم را در این داستان به خواننده نشان دهد. بالخصوص در آخر داستان و گفتگویی که کاراکتر داستان با موبد زرتشتی دارد. در جایی از کتاب اشاره شده است. " گفت که در باور زرتشتیها که به دینان هم بهشان می گفتند، جسد را ناپاک میدانستند و چون نمیخواستند با آن زمین را، که یکی از عناصر چهارگانه است، آلوده کنند، بهجای دفن کردن، در معرض آفتاب میگذاشتندش، یا حتا در معرض خوردهشدن توسط پرندگان و حیوانات دیگر." 🔲نویسنده برای اینکه مخاطب بتواند دین زرتشتی را بشناسد، با روایتی که در قالب سفرنامه ارائه میدهد، تا حدود کمی موفق میشود. بهدیدگاه بنده، کسی که این داستان را مطالعه کند، یک کنجکاوی بهش دست میدهد و به دنبال شناخت دینها بالخصوص دین زرتشت و تاریخچه این دین، عقاید و اصول این دین میرود. اما خواننده با خواندن این داستان به شناختی عمیق از دین زرتشت نمیرسد. ⬅️شمایل تاریک کاخها➡️ 🔳شمایل تاریک کاخها، داستان دوم و بلند این کتاب است. داستانی که همانند داستان اول، مسافرت و کنجکاشی در تاریخ را میخوانیم. 🔲نویسنده در این داستان بیشتر کاراکترهای داستان را به مخاطب میشناسوند. خواننده بیشتر میتواند با این داستان انس بگیرد و بخواند. خواننده در این داستان سفرنامه جمعی از دوستانی میخواند که تصمیم گرفتهاند به اصفهان سفر کنند و با دوران صفویه، بالخصوص دوران شاه عباس آشنا بشوند. 🔳در این داستان ۴کارکتر اصلی دارد که با همدیگر دوست هستند. ناصر و معصومه و کوروش و سپیده. این ۲ زوج باهم رفیق هستند و شبنشینیهایی دارند و در آن شبنشینی مینشینند و در مورد همهچی صحبت میکنند. تا اینکه یک شب تصمیم میگیرند به سفر بروند، و اصفهان را انتخاب میکنند. این سفر برای کوروش و بهویژه ناصر سفر فقط گردشگری نیست. کوروش برای این سفر شرطی گذاشت تا همه انجام بدهند و هدفمند به اصفهان سفر کنند. آن شرط هم این بود که همه تا زمان سفر که دوهفته باقی مانده بود، کتابهای تاریخی در مورد صفویه و شاه عباس بخوانند. 🔲ناصر که کارکتر اصلی این داستان است، از همان شب ذهنش درگیر صفویه میشود و با ولع کتابهایی در آن دوره مطالعه میکند. و ناصر به یک جنونی میرسد که رابطهاش با همکارانش بد میشود. حتی این جنون هم در سفر همراه ناصر هست، و بهجایی میرسد که با معصومه دعوا میکند. 🔳ناصر در این داستان همانند کاراکتر داستان آتشبندان در سفر زمانی که به آثار تاریخی میرود، دست به خیالبافی میزند و با خیالاتش خواننده رو به زمان صفویه میبرد. اینگونه خواننده همزادپنداری میکند با بخشی از تاریخ صفویه. حتی اینقدر پیش میرود که در جایی خودش را یک بار جای سربازی میگذاشت که حمله میکرده به یهودیها. و جای دیگر هم جای یک شهروند اصفهان در میدان نقش جهان و ابهت شاه عباس را تماشا میکرد. 🔲کوروش و سپیده در این داستان تفکرات لیبرالی دارند. کوروش مخالف صددرصدی اقدامات شاه عباس صفوی بود. اون در هر مکانی که میرفتند، یک نقدی داشت نسبت به شاه عباس. برای مثال کوروش در جایی میگوید: "چون آنوقت همیشه زیباییها را میبینیم، کاخها را میبینیم و زیباییهاش را. یادمان میرود چهطور درست شدهاند، چهطور اصلاً شاه عباس دوروبریهاش را کشت و بر تخت نشست تا این کاخها را درست کند." 🔳اما ناصر تا حدودی میانه بود و با کوروش و سپیده در این باب گفتگو میکرد و حتی درجایی که این گفتگوها به جدل و بحث جدی میشد، و بنده با خواندن جدلهای بین این دو لذت میبردم! 🔲در نهایت این داستان هم همانند داستان اول، خواننده با کنجکاویای که نویسنده طراحی کرده است، تا آخر آن میخواند. این مهارت حسین سناپور در این کتابش را دوست داشتم. اگرچه که متن داستان، متنی گنگ بود و بهنظر بنده آقای سناپور میتوانست با متنی روانتر کتاب را جذابتر کند. درسته که ایشون توانایی بسیار بالایی برای کشاندن خواننده در داستانش داشت، اما متن داستان خواننده را خسته و کسل میکرد. 🔳در ادامه چند دیالوگ را از داستان شمایل تاریک کاخها میخوانیم: 🔲"بعد هم، من دارم راجعبه یک شرایط عینی حرف میزنم. از جایی که زندگی خشن است، و مردم بهاش عادت دارند. چهکار میشود کرد؟ اگر شاه عباس آن آدمخوارها را نداشت، اگر گاهوبیگاه دماغ و گوش اطرافیاناش را نمیبرید و تیر توی لُپ فرماندهاش نمیکرد که چرا سربازاناش رفتهاند توی زمینهای مردم، چهجوری میتوانست این کشور را آنطور بسازد؟ مگر با همین خشونتاش کشور را یکپارچه و امن نکرد؟ مگر با خشونتاش مسلمان و یهودی و مسیحی را وادار نکرد کنار هم زندگی کنند؟" 🔳"چهطور آنطور آدم میکشت، زیبایی این کاخ را هم میدید؟ واقعا زیباییاش را میفهمید؟ آخر چهطور میشود اینطور آدمی را شناخت؛ اینطور آدمی که زباناش راحت میچرخید به بکش و بُبر و پارهکن، مغزش هم میتواند لذت ببرد از این همه رنگ و نقش." 🔲"در گذشته زرتشتیها هم باید لباس متفاوت میپوشیدند و در آلمانِ هيتلری و چینِ مائو تسهتونگ و خیلی جاهای دیگر هم این تفاوت اجباری لباس بوده. میخواستند بگویند ما ماییم، و بقیه دیگران و غیرند. بهخصوص اقلیتهای مذهبی. خب، بودند دیگر. اینکه چیزِ خیلی عجیبی نیست." 🔳بنده با خواندن این کتاب علاقهمند و کنجکاو شدم که دیگر کتابهای حسین سناپور را در برنامه مطالعاتی خواندن داستانهای فارسیام بگذارم. پیشنهاد خواندن این کتاب را به کسانی که علاقه به داستانهای فارسی، علاقه به تاریخ کشورشان و علاقه به سفرنامهخوانی دارند پیشنهاد میدهم.
(0/1000)
محمدرضا مهدیزاده
1 ساعت پیش
0