یادداشت
1401/11/6
3.8
15
فهمید تنها داستانی که در آن هیچ اتفاقی نمیافتاد، داستانی بود که اصلا نوشته نمیشد. یک صفحهی خالی. درک این مسئله باعث شد ناگهان احساس تنهایی و وحشت کند. گاهی همین آرزو را داشت. آرزوی خالی بودن، هیچ بودن، تهی بودن، به جایی تعلق نداشتن. گاهی خواستار زندگیای بود که در آن هیچ اتفاقی برایش نمیافتاد. گاهی آرزو میکرد مثل داستانی بود که هرگز آغاز نشده بود. مالکوم درست میگفت. بزرگ شدن جدا از شگفتانگیز و هیجانآمیز بودنش گاهی میتوانست سخت باشد. سخت و لعنتی. بازم یه کتاب دیگه که از خودم بپرسم اگه وقتی همسن مینا بودم میخوندمش چه حسی داشتم چی ازش درک میکردم؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.