یادداشت
1403/9/5
3.5
6
۶۰، ۷۰ صفحهی اول را به زور میخواندم و مدام فکرمیکردم چطور استاد عظیمی چنین داستانی نوشته؟! اصلا چرا برنده جایزه جلال شده! اما کم کم _تاکید میکنم کم کم_ اینقدر داستان جان گرفت که زمین گذاشتنش برایم غیر ممکن شده بود. در نیمهی دوم کتاب به مرحله زندگی کردن با آدم های قصه رسیده بودم. انگار من هم داشتم همهی غم اَسوف را زندگی میکردم. با تمام شدنش انگار یک دنیا را از دست دادم. نثر، بسیار قوی و پخته بود. روایت غیرخطی که تا آخرین صفحه چیزی برای گفتن داشت و پرده از نقطهی پنهان دیگری برمیداشت، به علاوه تعابیر، تشبیهها و تضمین های ادبی بی نظیر. من این سیالی نثر رو خیلی پسندیدم و خوندنش من رو بیش از پیش عاشق نوشتن کرد. پیش تر نوشته بودم که ممزوج شدن فلسفه با ادبیات خیلی به وجد آورنده است! و این جا هم گاهی فلسفه در عمیق ترین لایههای شخصیت ها لمس میشد و گاهی هم فقط در دیالوگها و مونولوگ ها گنجانده شده بود. فلسفه بن مایهی داستان بود اما توی ابرازش کاملِ کامل، موفق نبود. در مجموع بیشتر از سیر داستان، شخصیتپردازی و ایده؛ نثر قوی بود که خودش رو نشون میداد. + نام و طراحی جلد هم خیلی خلاقانه بود :)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.