یادداشت
4 روز پیش
شاید اگر مقاومت نمیکردم، همون ۳۰-۴۰ صفحهی اول، کتاب رو ول میکردم و میگذاشتم زمین. داشتم خسته میشدم، انگار فردی جلوم نشسته که هی "منم منم" میکنه و از مقام خودش و ناچیزی بقیهی عالم و موجودات میگه. انگار که تکتک جهانیان و اجزای هستی به وجود اومدن که در خدمتش باشن و تحت تسلطش هستن. ولی ادامه دادم به خواندنش. با پیش رفتن داستان، بیشتر برام مفهوم میشد و میتونستم این شخصیت رو درک کنم. اواسط و به خصوص آخرهای داستان (میشه گفت در کل ۳۰صفحهی پایانی) موردعلاقهم بود. تیکههای واقعا قشنگتری لای جملات به چشمم میخورد و حالا بیشتر از همیشه درکش میکردم. سقوط، از عرش به فرش رسیدن این قاضی مغرور و خودخواه. کاملا و به وضوح این روند احساس میشد. و نه به وسیلهی توصیف. به وسیلهی شرح افکار شخصیت. "وقت آن میرسد که تدریجاً و به طور نامحسوس در سخنرانیم <من> را به <ما> تبدیل کنم. وقتی به اینجا میرسیم که <ما چنین موجوداتی هستیم> بازی به آخر رسیده است." از تیکههای موردعلاقهم بود. به نظرم حکایت کل کتاب رو میشه تو همین دو جمله به وضوح درک کرد.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.