یادداشت امیررضا سعیدی‌نجات

اسکار و خانم صورتی
        بسم الله

سه روز آخر ...
اسکار یه کاغذ بالای سر تختش گذاشته بود؛ فکر کنم مربوط به تو میشه، نوشته بود: فقط خدا حق داره بیدارم کنه!!

اسکار پسر بچه‌ای است که روزهای آخر عمرش را در بیمارستان سپری می‌کند و به تشویق خانم صورتی (یکی از پرستارها)، شروع به نامه نوشتن برای خدا می‌کند.

داستان سراسر تلنگر، سراسر حرف، سراسر زندگی است...
چقدر زندگی کردن در دنیای خانم صورتی زیباست...
گرچه او شخصیت دوم است، اما مثل روح در دل داستان جاری است، آنقدر که حتی اسکار هم تحت الشعاع او قرار می‌گیرد...
صحبت از این کتاب آنقدر سخت است که تو حتی نمی‌توانی دقیق توصیفش کنی...
خوش خوان، روان، دوست داشتنی، خودمانی، غافلگیرکننده، پرانرژی، امیددهنده، سراسر اعتماد به نفس...

چقدر خوب است که داستانی پیرامون خدا خواندم...
ای کاش بیشتر از خدا می نوشتیم و می‌خواندیم، ای کاش با خدا بیشتر انس داشتیم، مثل اسکار...

ای کاش به جایی برسیم که در همه لحظات زندگی بیلبوردی همراه مان باشد که روی آن بنویسیم: فقط خدا حق دارد بیدارم کند...

این کتاب را احتمالاً چندین بار دیگر خواهم خواند...
شاید سال‌ها بعد...
آن روز که به مرز چهل سالگی برسم...
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.