یادداشت پراگما/pragma
دیروز
چه میشود اگر آرتور کانندویل، شرلوک هلمز را حذف کند و افسار داستان را به دست دکتر واتسون بسپارد؟ مقدمه «خفاش» اولین جلد و شروعی برای همراهی با یکی از ماندگارترین کارآگاههای ادبیات نوآر، یعنی «هری هوله»ی نروژیست که یو نسبو، از چندین جهت با تضادی عجیب و جسورانه آن را برای ما نمایان میکند؛ زیرا داستانش را نه نروژی آغاز میکند به جای برف و باران نروژی، با آفتاب سوزان استرالیایی طرف هستیم؛ و همچنین افسار داستان را در اختیار هری هوله میگذارد و گویی او شاگردی است که آمده تا کنار استاد سیهچردهاش مشق شب کند، تا آن که کلیدی برای حل معما باشد! تصور کنید با ذوق و شوق اولین کتابتان از مجموعه «شرلوک هلمز» را باز میکنید و انتظار دارید «شرلوک» آن شخصی باشد که معماهای داستان را یکی پس از دیگری حذف میکند؛ اما این طور نمیشود و در واقع دکتر واتسون (که قرار است نقش مکملی برای شرلوک ایفا کند) افسار داستان را در دست گرفته و قهرمانانه پیش میرود. چنین جسارتی ممکن است برای آرتور کانندویل و بعد از انتشار پنج-شش جلد از مجموعه شرلوک هلمز امکانپذیر باشد؛ اما یو نسبو که اسم و رسمی در نویسندگی ندارد و هری هولهاش نیز تازه وارد میدان شده، چطور به خود این اجازه را میدهد که با چنین جسارتی، دست به چنین عملی بزند؟! و دست بر قضا موفق هم شود! خلاصه فشرده داستان (بدون افشای مطالب کلیدی) داستان درباره یک قتل در شهر سیدنی استرالیاست. یک دختر نروژی در استرالیا به قتل میرسد و دست بر قضا، چون سابقا مجری تلویزیون بوده است، اتفاقی که برایش افتاده در نروژ خبرساز میشود. ازآنجایی که استرالیا کشوریست که بخش مهمی از اقتصادش بر پایه توریسم میچرخد و این خبر میتواند آسیبهای زیادی به همراه داشته باشد، پلیس استرالیا از پلیس نروژ درخواست میکند که یک کارآگاه کاربلد نروژی برای کمک به آنها بفرستند. اینگونه شد که هری هوله (که غالبا در داستان هری هولی خطاب میشود) به استرالیا سفر میکند. چون در ادامه صحبت، قرار است مدام به «ادبیات نوآر» و «نوردیک نوآر» ارجاع دهم، ترجیح میدهم به طور خلاصه، پیشفرضهایم از این دو سابژانر و تفاوت های آنها را بازگو کنم. نوآر و نوردیک نوآر ادبیات نوآر، در خاستگاه کلاسیکش، محصول کلانشهرهای پرنور اما آلودهی آمریکا در دهههای ۴۰ و ۵۰ است؛ جایی که قهرمانانش (یعنی همان کارآگاههای تنها و جامعهستیز) در دل فساد شهری و شبکههای قدرت، برای نوعی «عدالت» که در تعریف آنها میگنجد، میجنگند. این روایتها تند، دیالوگمحور و بیرحماند و پایانشان هم معمولاً تلخ اما قطعیست. نوردیک نوآر یا همان نوآر اسکاندیناویایی که از اواخر قرن بیستم در اسکاندیناوی شکل گرفت، بذر این الگو را برداشت و در آبوهوای سرد، شهرهای کوچک و بافت اجتماعی به ظاهر امن شمالی کاشت. تفاوتش در این است که در نوردیک نوآر، جنایت، صرفاً یک حادثه فردی نیست؛ بلکه بازتابی از شکافهای ساختاری جامعه است. از فساد نهادی تا تبعیض، از خشونت خانگی تا بحران مهاجرت. این گونه از نوآر، ریتم کندتری دارد، روی روانشناسی شخصیتها مکث میکند، و مکان و اقلیم را به یکی از عناصر فعال روایت تبدیل میکند. ویژگیهای زیباییشناختی نوردیک نوآر شامل استفاده از اقلیم و مکان بهعنوان شخصیت، زبان ساده و کمآرا، و روایت کند و چندخطی است. سبک نوآر با زاویهدید اعترافی یا سومشخص نزدیک، لحن بدبینانه، فضاهای شهری و صنعتی، بارانهای شبانه و مکانهای حاشیهای چون بارها و کوچهها شکل میگیرد. زبان آن موجز، تیز و تصویری است و سقوط اخلاقی را بیپرده روایت میکند. فضاسازی و مکان همان طور که از تمام آثار نوردیک نوآر انتظار میرود، «جغرافیا» در داستان خفاش حضوری زنده دارد. البته به شرط آنکه مفهوم جغرافیا را صرفا به آب و هوا تقلیل ندهیم و تمام جنبههای جغرافیایی، اعم از محیطی و فرهنگی را در نظر بگیریم. بومیان و افسانههای آنها، خیابانها، حضور فعال اقلیتهای جنسی و نژادی مختلف در جامعه استرالیا و نوع با برخورد با آنان، و صد البته، آب و هوای گرم و شرجی این کشور در تضاد با پیشزمینهی سرد و خاکستری هری هوله قرار میگیرند و همین تضاد، حس بیقراری و بیگانگی دائمی برای او و مخاطب ایجاد میکند. با این حال، ترکیب حس بومی اسکاندیناویایی با اقلیم استرالیا کار سادهای نبوده است. نسبو تلاش کرده لحن تیره و مالیخولیایی نوردیک نوآر را در هوای گرم و نور زیاد هم زنده نگه دارد. گاهی موفق میشود (مثلاً وقتی سکوت سواحل یا شبهای خلوت را به تنش روانی گره میزند) و گاهی این لحن با واقعیت پرنور و رنگی استرالیا کمی ناهمخوان میشود. همین ناهمخوانی، هرچند ممکن است برای بعضی خوانندگان حس «شکستن اتمسفر» داشته باشد، اما برای خواننده کنجکاو فرصتی است تا ببیند نوآر سرد اسکاندیناوی در دل جغرافیایی گرم استرالیا چه شکل تازهای پیدا میکند. شخصیتها هری هوله با الگویی تکرار شده و امتحان پس داده به مخاطب معرفی میشود: کارآگاهِ آسیبدیده. حسن استفاده از یک الگوی تا این حد تکرار شده و امتحان پس داده این است که به شما به عنوان یک نویسنده اطمینان میدهد که این الگو در دل مخاطب جا باز میکند. علاوه بر آن شما یک دفترچه راهنمای پنهان نیز در اختیار دارید؛ زیرا آثار متنوعی با این الگو نوشته شده اند که شما با کمی هوش و ذکاوت، میتوانید نقاط ضعف و قوت آنان را شناسایی کنید و از آنها به بهترین شکل برای کاراکتر خود استفاده کنید. این کار اما عیب بزرگی نیز دارد. چنین الگویی بارها و بارها برای مخاطب تکرار شده و همه خوب میدانیم که مخاطبِ جناییخوان، از حس «آشناپنداری» بیزار است. بنابراین اگر ذرهای احساس کند که شما چیز جدیدی برای ارائه ندارید، بیدرنگ شما و داستانتان را رها خواهد کرد. یو نسبو برای آنکه از از مزایای انتخابش بهترین بهره را بگیرد و از طرفی اسیر حس آشناپنداری مخاطب نشود، هری را در تقریبا چهل درصد آغازین داستان، به حاشیه میبرد. معماها و دشواریها نه به دست هری، که به دست همکار بومی او یعنی «اندرو گنزینگتون» حل میشوند. این کار حقیقتا جسورانه و ماهرانه انجام میشود و زمانی که مخاطب به انتهای داستان میرسد و تمام حقایق بر او بر ملا میشود، متوجه میشود که این امر صرفا برای شوکه کردن مخاطب نبوده و ریشه در دل داستان دارد که به درستی اجرا شده است. یو نسبو، هری هوله را پخته و جاافتاده تحویل ما نمیدهند؛ چون قصد دارد این کاراکتر را با سفری بسیار عظیمتر همراه کند و او را با یک مجموعه (که اکنون دوازده جلد است) به پختگی برساند. نشانههای کلیدی شخصیت هری (الکلی بودن، میل به روشهای غیرقانونی و شیوه کاری او که گاهی با قانون در تضاد است) از همین جلد اول پیداست. نقطه قوت هری در این رمان، تواناییاش در دیدن الگوهای پنهان و اصرار بر ادامه دادن جستوجوست؛ حتی زمانی که فشار سیاسی یا اداری مانع او میشود. در مقابل، ضعف بزرگش در این مرحله، آسیبپذیری روانی و بیپرواییاش است؛ ضعفهایی که هم منبع پیشروی داستان میشوند و هم لحظات شکست و عقبنشینی را رقم میزنند. شخصیتهای بومی، بهویژه اندرو گنزینگتون، در داستان جایگاهی کلیدی دارند. اندرو، بهعنوان پلیس بومی و رابط فرهنگی، هم راهنمای هری در فضای اجتماعی و فرهنگی استرالیاست و هم شخصیتی با تاریخ و انگیزههای شخصی. نسبو تلاش کرده او را از کلیشه «بومی خردمند» فاصله دهد؛ به او لایههایی از آسیب، گذشته پیچیده و تضادهای درونی میدهد که باعث میشود بیش از یک ابزار روایی برای انتقال اطلاعات یا رنگ و لعاب فرهنگی باشد. با این حال، برخی از شخصیتهای بومی فرعیتر، هنوز در مرز کلیشه باقی میمانند؛ حضورشان بیشتر برای تأکید بر تمایز فرهنگی یا تزریق عناصر فولکلوریک است تا پرداخت روانی کامل. روابط مهم در این رمان عمدتاً بر محور هری و افرادی شکل میگیرند که به او در مسیر تحقیق نزدیک میشوند. رابطه هری با اندرو گنزینگتون ، علاوه بر بُعد همکارانه، یک لایه انسانی و احساسی دارد که از مسیر افسانهها، گفتوگوهای صریح و اشتراک تجربههای تبعیض و حاشیهنشینی تقویت میشود. رابطه هری با «بریجیتا»، یک دختر سوئدی حاضر در داستان، بُعد شخصی و احساسی قویتری دارد و نقش آن در پیشبرد کشمکشهای درونی هری بسیار پراهمیت است. این رابطه عاشقانه، ضمنیترین پیوند بین فضای امن و آشنای شمال اروپا و محیط غریب و پرتنش استرالیا را به وجود میآورد. همچنین برخوردهای هری با همکاران پلیس محلی (که گاه با سوءظن، گاه با همدلی همراه است) به ساختن حس بیگانگی و فشار روانی کمک میکند. در مجموع، نسبو در «خفاش» با ترکیب یک قهرمان خاکستری و چند شخصیت بومی نسبتاً چندلایه، میکوشد روایت را از سطح یک معمای پلیسی صرف بالاتر ببرد. مضامین 1. خشونت جنسیتی هستهی اصلی جنایتها در «خفاش»، قتل زنان جوان (اغلب بلوند) است؛ الگویی که یو نسبو با آن، هم وحشت اخلاقی و هم بار عاطفی ایجاد میکند. برخلاف بسیاری از تریلرهای جنایی که از چنین الگویی صرفاً برای ایجاد شوک استفاده میکنند، نسبو میکوشد این خشونت را به ترسی گستردهتر و ریشهدارتر پیوند بزند؛ ترسی که زنان در جامعه تجربه میکنند و نه صرفاً یک ماجرای شخصی بین قاتل و قربانی. با این حال، به دلیل تمرکز روایی بر کشف معما، این لایهی انتقادی گاهی در حاشیه میماند و بیشتر در گفتوگوهای شخصیتها یا پسزمینه تحقیقات نمود پیدا میکند تا در خود ساختار داستان. 2. نژادپرستی بخش مهمی از داستان به بازنمایی روابط بین بومیان استرالیا و جامعه سفیدپوست میپردازد. از طریق شخصیت اندرو گنزینگتون و روایتهای مربوط به زندگی بومیان، نسبو به تبعیضهای تاریخی، حاشیهنشینی و خشونت ساختاری علیه این گروهها اشاره میکند. این مضمون، برخلاف خشونت جنسیتی، پیوند محکمتری با پیشبرد خط داستان دارد؛ بخشی از سرنخها و انگیزهها در دل همین کشمکشهای نژادی شکل میگیرند. با این حال، گاهی استفاده از فولکلور بومی و افسانههای محلی، بهجای عمقبخشی، بیشتر نقش تزئینی پیدا میکنند. البته بجز دو افسانهی «باببور» و «مار سیاه» که کلید تمام معماهای داستان در آنها نهفته است. 3. فساد نهادی هرچند در «خفاش» با فساد سازمانیافته پلیسی یا سیاسی به اندازه سایر آثار برجسته در ادبیات نوآر مواجه نیستیم، اما نشانههای آنها به وضوح وجود دارند: بیمیلی یا ناتوانی نیروهای رسمی در رسیدگی سریع و کامل به پرونده، فشارهای غیرمستقیم برای بستن ماجرا، و گاهی تعارض منافع بین پلیس محلی و خارجی. این عنصر، بیشتر بهعنوان مانع بیرونی برای هری عمل میکند و لحن انتقادی مستقیم ندارد، اما بذر همان بیاعتمادی به سیستم را میکارد که در آثار نوآر، نقشی کلیدی دارد. از این سه محور مذکور، «نژادپرستی» بیشترین پیوند را با روند اصلی روایت دارد و به شکل مستقیم بر خط تحقیقات اثر میگذارد. خشونت جنسیتی، اگرچه محرک اولیه داستان است، در لایه تحلیلی و انتقادی کمتر پرورانده میشود و گاهی نقش پسزمینهای دارد. فساد نهادی هم در این جلد بیشتر سایهای است که روی فضا افتاده، تا یک خط داستانی مستقل. در نتیجه، میتوان گفت که «خفاش» در مضمونپردازی اجتماعی نیمقدم جلوتر از تریلرهای پلیسی صرف حرکت میکند، اما هنوز فاصله محسوسی با بلوغ کامل و انسجام مضمون و پیرنگ دارد. سبک و ریتم روایت «خفاش» از نظر ریتم، نمونه بارز یک روایت کند و آهسته است. یو نسبو در جلد اول، عجلهای برای رسیدن به گره اصلی یا پردههای پایانی ندارد و ترجیح میدهد خواننده را بهآرامی وارد فضای استرالیا، فرهنگ بومی و ذهنیت هری هوله کند. همین انتخاب باعث میشود نیمه نخست کتاب بیشتر شبیه ترکیبی از سفرنامه فرهنگی و پرتره شخصیتی باشد؛ تا یک تریلر پرشتاب. برای مخاطبی که به روایتهای خطی و سریع عادت دارد، این شروع ممکن است کند یا حتی کمی پراکنده به نظر برسد؛ اما برای خوانندهای که از کندی هدفمند لذت میبرد، فرصتی است برای غوطهور شدن در جهان داستان. جملات و دیالوگها در این اثر بهطور کلی ساده و بیپیرایهاند، چیزی که با ریشههای نوردیک نوآر همخوانی دارد. نسبو از جملات کوتاه و ضربهای در صحنههای تنشآلود استفاده میکند و در بخشهای توصیفی، ساختار جملهها را کشیدهتر و توأم با جزئیات میچیند. دیالوگها گاهی حالت گزارشی دارند، بهویژه در انتقال اطلاعات فرهنگی یا پیشینه شخصیتها؛ این ویژگی، هم به ساخت جهان داستان کمک میکند و هم میتواند ریتم را کمی کند کند. در مقابل، گفتوگوهای میان هری و شخصیتهای کلیدی (مثل اندرو یا بریجیتا) طبیعیتر و روانتر هستند و کشمکشهای شخصی را بهتر منتقل میکنند. لحن کلی کتاب سرد، نسبتاً بیاحساس و گاهی حتی گزارشوار است؛ لحنی که با فضای روانی هری و بافت نوردیک نوآر هماهنگ است. با این حال، تناقض جالبی ایجاد میشود وقتی این لحن تیره و مالیخولیایی در توصیف محیطی گرم و پرنور به کار میرود. نوعی ناهمخوانی که هم میتواند برای خواننده جذاب باشد و هم برای برخی، کمی ناهماهنگ جلوه کند. از نظر ساختار کشش داستانی، شروع کتاب بیشتر بر فضاسازی و معرفی شخصیتها متمرکز است و گرههای اصلی معماها و قتلها تقریبا از میانه داستان جان میگیرند. وقتی نسبو شروع به بازکردن شبکه جنایت و ارتباط قتلها میکند (دقیقا از صفحه 169 به بعد که حضور اندرو کمتر شده و حضور هری پررنگتر میشود) ریتم به شکل محسوسی تندتر میشود و لحن از توصیفی-فرهنگی به پلیسی-تحقیقی تغییر میکند. همین تغییر تدریجی، باعث میشود بخش دوم کتاب حس گیرایی و تعلیق بیشتری داشته باشد، در حالی که بخش اول بیشتر بار زمینهچینی و ایجاد حالوهوا را به دوش میکشد. این روند به شکل مداوم و صعودی تا پایان کتاب ادامه دارد و روند مطالعه را لذتبخش تر میکند؛ اما شرط بهره بردن از این لذت، حوصله به خرج دادن و اعتماد به نویسنده در ابتدای داستان است. ترجمه اثر در ایران من این اثر را با ترجمه جناب «عباس کریم عباسی» از انتشارات «چترنگ» مطالعه کردهام. به ترجمه خانم «رودابه جم» از انتشارات «مانا کتاب» نیز نگاهی داشتهام، اما مطالعه نهایی را از روی ترجمه آقای کریم عباسی انجام داده ام. با ذکر این نکته که تطبیق دقیقی از ترجمههای فارسی، با متن اصلی نروژی یا ترجمههای انگلیسی کتاب نداشتهام، میتوانم بگویم که در مطالعه اثر با ترجمهای که ذکر کردم، با مشکل جدی و لازم به بیانی رو به رو نشدم. ترجمه روانی که که با حس و حال قلم یو نسبو همخوانی دارد و در عین حال توانسته موارد ممیزی کتاب را (که تعدادشان کم هم نیست و حذف آنها آسیب جدی به بدنهی روایت وارد میکند) با زیرکی از زیر دست سانسورچیهای ارشاد عبور دهد و دست مخاطب برساند. در نهایت، پیشنهاد من برای مطالعه این کتاب، ترجمه جناب عباس کریم عباسی از انتشارات چترنگ است. ارزیابی شخصی و نتیجهگیری برای من، نقطه قوت اصلی «خفاش» در فضاسازی متفاوت و البته، جسارت نویسندهاش بود؛ اینکه یک کارآگاه اسکاندیناویایی را از دل برف و مه بیرون بکشی و وسط گرمای استرالیا و فرهنگ بومیان بیندازی، و همینطور اینکه اصلیترین و مهمترین کاراکتر داستانت را برای مدت نسبتا زیادی در حاشیه نگه داری، ریسکی است که نسبو شجاعانه پذیرفته. ترکیب لحن تیره نوردیک نوآر با جغرافیایی پرنور، برایم جذاب بود و توانست حس کنجکاوی من را برانگیخته کند؛ حتی اگر تماما بینقص اجرا نشده باشد. شخصیت هری هوله هم، با همه ضعفها و تزلزلهایش، در همان جلد اول توانست برایم هویتی پیدا کند که دوست داشته باشم ادامه مسیرش را ببینم (اگرچه که من به اشتباه این مجموعه را از کتاب «چاقو» شروع کردم و این دومین مواجه من با هری هوله بود). در مقابل، کندی بیشازحد بخش اول و بعضی گفتوگوهای توضیحی طولانی، برایم کشش اولیه کتاب را کمتر کرد. همچنین بخشی از استفاده از عناصر فولکلور بومی، گاهی بیشتر به سمت تزئینات اگزوتیک رفت تا اینکه در بافت پیرنگ حل شود. این کتاب را بیشتر به خوانندگانی پیشنهاد میکنم که از روایتهای کند و آهسته، شخصیتپردازی عمیق و ترکیب معما با لایههای اجتماعی و روانشناختی لذت میبرند و صد البته، خواننده حرفهای آثار جنایی و پلیسی محسوب میشوند که با ریشههای اصیل و غنی این گونه ادبی آشنا هستند، نه خوانندگان تازه کار و کسانی که به دنبال یک تریلر سریع و مملو از پیچشهای لحظهای هستند. در نهایت، خفاش غذای لذیذیست که برای لذت بردن از طعم آن، باید صبوری جا افتادن آن را به جان بخرید. ابوالفضل ثابت مقدم | پراگما | مرداد سال 1404
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.