یادداشت Soli
1404/4/14
اون موقعی که کتاب رو به کتابخونهم اضافه کردم، براش ریویو ننوشتم. میخواستم بعد بنویسم که یادم رفت و موند. چند وقت پیش یه ریویو از این کتاب دیدم و صفحهش رو باز کردم و تعجب کردم از اینکه چیزی درموردش ننوشتم، اما از اون بیشتر از اینهمه نظر منفی نسبت بهش متعجب شدم! اصلا فکر نمیکردم درمورد همچین کتابی، همچین چیزایی رو ببینم و هی برمیگشتم بالای صفحه که مطمئن بشم هنوز تو صفحه هستی هستم. میخواستم همون موقع براش یه ریویو بنویسم، اما از اونجایی که از بار آخری که کتاب رو خونده بودم چند سالی میگذشت تصمیم گرفتم که یه بار دیگه بخونمش و مطمئن بشم حسم نسبت بهش تغییر نکرده. حسم اصلا تغییر نکرده بود. هستی، یکی از قشنگترین و بهترین کتابایی بود که من توی دو سه سال اول نوجوونیم خوندم. موقع خوندنش یه خرده کوچیکتر و یه خرده بزرگتر از سن هستی توی کتاب بودم. یه جورایی عجیبه که الان از هستی زدم جلو، انگار نمیخوام قبولش کنم و هی تو دلم به خودم میگم اینطوری نمیشه، یا من هنوز دوازده سیزده سالهام و یا هستی الان خودش رو کشیده و مثل من شونزده سالی داره. هستی یه جورایی الگوی من بود. خیلی دلم میخواست بتونم مثل اون شجاع و نترس باشم، و اینقدر خفن! موتور رو بردارم و برم یه شهر دیگه، یا خودم برم و بزنم تو دهن پسرایی که مسخرهبازی درمیآوردن. و واقعا هم یه مدتی، بهش نزدیک شده بودم. من در طول اون دو سه سال، بارها و بارها هستی رو خوندم و هر بار ماجراهاش برام تازه بود، هیچوقت خسته نشدم. شاید اصلا کل این ماجرای ترسیدن از همهچیز، از وقتی شروع شد که دیگه هستی رو نخوندم. گذاشتمش کنار و بعد از سایه خودم هم ترسیدم. یادمه وقتی کلاس شیشم و هفتم بودم، موقع رفتن به کلاس زبان باید از جلوی مدرسه علامه حلی رد میشدم و اون چند ترمی که ساعت کلاسم با ساعت تعطیلی مدرسه همزمان شده بود، من حاضر بودم تمام مسیر رو دور بزنم و راهم رو دور کنم اما حتی از جلوی مدرسه هم رد نشم. بگذریم، برگردیم سراغ کتاب. من شخصیت دایی جمشید و خاله نسرین رو خیلی دوست داشتم و دارم. دایی جمشید، خود دایی من بود. اولین بار که خوندمش، از دیدن اینهمه شباهت کلی حال کردم. و خاله نسرین، خالهای بود که دلم میخواست بهش تبدیل بشم. کسی که میشینه با آدم قصه میسازه و زبون عجیب مخصوص خودش رو داره و خلاصه هرجور حساب کنی باحاله. شعر دخترای ننهدریا تا مدتها ورد زبون من بود. قطعا که از بابای هستی شاکی بودم، اما این آزارم نمیداد. و بیبی چهقدر بامزه بود، با گوشاش که یکدرمیون میشنید و تیکههایی که یهو وسط حرفای دیگران میانداخت. حتی دیروز که داشتم کتاب رو میخوندم، یه جاهاییش بلند میخندیدم. حالا نه که قهقهه بزنم، یه چیزی بیشتر از لبخند منظورمه. از دیروز هم فکرام لهجه آبادانی گرفتن. تو سرم با خودم آبادانی حرف میزنم، ولی به زبون بلد نیستم. =) به نظرم مشکل کسایی که کتاب رو دوست نداشتهن، اینه که توی سن مناسبی اون رو نخوندهن. درسته که سلایق متفاوته، اما من برای سالها به هر بچه همسن و سالی که رسیدم هستی رو معرفی کردم و یادم نمیاد هیچکدومشون گفته باشن کتاب بدیه. بعضیا به اندازه من دوستش نداشتن، اما هیجکس هم بدش نیومد. البته که این کتاب برای خیلی بزرگترها هم میتونه جذاب باشه، اما خب گروهسنی اصلیش هم نوجوانه و به نظرم همین که نوجوانها بتونن ازش لذت ببرن، کافیه. +یه بار که رفته بودیم باغموزه دفاع مقدس، یه دونه ماهی دیدم بین وسایل رزمندهها. نمیدونم جنسش از هسته خرما بود یا نبود، اما من دوست داشتم فکر کنم همون ماهیایه که شاپور برای هستی درست کرده. کی میدونه، شاید هستی هم چند وقت بعد پا شده رفته جبهه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.