یادداشت سهیل خرسند
1401/10/29
کافکای عزیزم... از دوستانم پوشیده نیست که کافکا یکی از نویسندهها محبوب من است، و این علاقه نه فقط برای قلم و سبک نوشتارش، بلکه به خاطر نوع دنیاییست که در آن زندگی کردهایم... دنیایی که در آن هر چه جستجو کردیم، رنگی جز سیاه ندیدیم. قصر آخرین رمان کافکاست. شخصیت اول داستان همانند رمان «محاکمه» شخص کارمندیست به نام ک (همان حرف K در انگلیسی). این رمان اثری نیست که خواننده بدون شناخت شخصیت نویسنده به سراغش بیاید و چیزی از آن کسب کند، معتقدم اگر چنین کاری انجام دهد: تمام برداشتهایش از داستان انحرافی و اشتباه خواهد بود. به همین جهت به دوستانی که هنوز از کافکا چیزی نخواندهاند، پیشنهاد میکنم خواندن او را با عناوین دیگر آغاز کنند و پس از شناختِ قلم و سبک نوشتارش، و البته شخصیتش در دنیای واقعی به سراغ این کتاب بیایند. داستان از آنجایی شروع میشود که آقای ک در شبی برفی و سرد به روستایی در نزدیکی قصر میرسد. اعتراف میکنم در شروع داستان، کمی سردرگم بودم و اصلا نمیدانستم چه میخوانم! در صفحات آغازین، روایت به گونهای بود که خواننده احساس میکند قصر جاییست که همهی اتفاقات درون آن به وقوع خواهد پیوست اما هرچه جلوتر رفتم و فهمیدم قصر چیزیست دستنیافتنی، آنوقت بود که با داستان ارتباط برقرار کردم. میگویند قصر رمانیست نیمهکاره. شاید! البته که نوشتنش نیمهکاره ماند اما داستانش ادامهدار است و میتوان همه نیمهکاره بودن را استمرار وقایع تعبیر کرد. پس از کلافگی ابتدای داستان که پیشتر عرض کردم، یکی از مواردی که باعث شد با علاقه به خواندن کتاب ادامه دهم: توصیف باشکوه و بینظیر کافکا از بروکراسیست. همین هفتهی اخیر بود که در «قدرت بی قدرتان» به قلم هاول از ساختارهای بروکراسی میخواندم... بینقص بودن و چیدمان دقیق اجزایش، و در این کتاب در قالب یک داستان کافکا آن را استادانه وصف میکند. شاید چون خود او کارمند بود و خاک این بروکراسی را نوش جان کرده بود. سوای بروکراسی، کافکا از تنهایی صحبت میکند که بخشی از زندگی واقعی خود او و من است و یکی از وجه شباهتهایی که باعث شده به او علاقه داشته باشم. ک در واقع مردی تنهاست، به روستایی غریبه و ناشناس آمده و کاملا مشخص است که هیچ دوستی هم در آن ندارد و حتی کارفرمایش را هم نمیشناسد! این تنهایی به قدری برایش آزار دهنده است که در تلاش است به نحوی با کارفرمایش ارتباط برقرار کند، اما کلا همه چیز و همهی کارهایش در حالهای از ابهام باقی میماند... همه چیز از جمله: قصر، ساکنین قصر، مقامات قصر و ... همه بخشی از یک سیستم بروکرات هستند که کاملا پوچ و بیمعنی مینماید. ک در طول داستان با تمام قدرت تلاش میکند راز این ابهام را کشف کند اما همیشه شکست میخورد و در نهایت هر بار به چاهی از ناامیدی میافتد، چاهی عمیق که او را در خود مدفون میکند. همه چیز و همه کس تحت کنترل کامل قصر است و در نتیجه قصر تنها استعارهای از بروکراسیست. ک، البته بیش از همه چیز «هویت او در داستان» از قصر تاثیر میپذیرد. او تمام تلاشش را برای رسیدن به قصر میکند اما حتی نمیتواند ذرهای به آن نزدیک شود. از نظر من کافکا میخواهد صریح و بی پرده به ما بگوید زندگی تحت کنترل ما نیست و ما عروسکهایی هستیم که عدهای با ما بازی میکنند. عدهای که احمقانه و بیهوده است که به دنبال آنها بگردیم چون در نهایت فقط عمرمان به بطالت خواهد گذشت. ک متوقف نمیشود و تا آنجا که کافکا داستان را پیش برده به تلاش برای نفوذ به قلب قصر ادامه میدهد و به عنوان خواننده با پایان داستان احساس درماندگی کردم. در خصوص این کتاب به تعداد موهای سرم به توان تعداد کتابهای نوشته شده نقد و ریویوهای زیادی نوشته شده و من قصد ندارم بیشتر از این حرف بزنم اما به عنوان حرف آخر باید عرض کنم: از زمانی که به گودریدز پیوستم، استانداردی شخصی برای نمره دادن به کتابها برای خود ساختم، اما این بار میخواهم به خاطر علاقه و عشقم به کافکا این استاندارد را زیر پا گذاشته و همینطوری عشقی ۵ ستاره برایش منظور کنم. *اعتراض؟ «پذیرفته نیست.» بیست و نهم دیماه یکهزار و چهارصد و یک
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.