یادداشت ابوالفضل شربتی
1400/8/14
3.7
153
«ابزورد» اصطلاحی در ادبیات نمایشی است که به نوع خاصی از روایت اشاره میکند. اگر شیوۀ غالب و رایج داستانگویی تا پیش از قرن بیستم (و همینطور بگیرید تا خیلی وقت قبل) این بود که داستان را از ابتدا بگویند و شخصیتها را آرام آرام معرفی کنند و نسبت بین همدیگر را توضیح دهند در قرن بیستم با نمایشنامۀ «در انتظار گودو» نوع متفاوتی از روایت جای خودش را باز کرد. در این شیوه ما وسطِ داستان پرت میشویم و دیگر از آن مقدمهها و شخصیتسازیها با توجه به پیشینهشان خبری نیست. البته این مسأله شاید مختص به در انتظار گودو نباشد. به هر ترتیب «ناتورِ دشت» (یا ناطورِ دشت) هم همینطور است. این را با خواندنِ همان اولِ داستان میفهمیم. پیشتر در یادداشتام به «درمان شوپنهاور» نوشتم که خواندن داستانهای آمریکایی برایم یک جذابیت منحصر به فرد دارد، و آن دوری این نوع از داستاننویسی از توصیفات پر آب و تابی است که غالباً نویسندههای روس را با آن میشناسیم. از این جهت کتاب سالینجر برایم جذابیت دیگری هم داشت. این را بگذارید کنار شخصیت جالب سالینجر که هیچگاه مصاحبهای نکرد و در چشم رسانهها نبود. اما ناتور دشت جذابیتهای دیگری هم داشت. این کتاب برایم مولفۀ بلوغ بود، بلوغِ هویتی. وقتی کتاب را میخواندم پسری هفده تا بیست و دو سه ساله را تصور میکردم که در شهری غریب درس میخواند. درس خواندن و زندگیاش البته همراه با سختی است، اما این سختیها در مقابلِ درونِ او چندان به چشم نمیآید، یعنی همیشه جلوِ چشماش نیست. چرا؟ چون او در هوایی دگر است. در حال بزرگشدن است، در حال مشخص کردنِ تکلیفاش با خودش است، در حال کلنجار با خودش است، در یک کلام، او در پی یافتن هویت و خودش است. روشن است که چقدر این تصویر جذاب است: جستجوگری، شدن و تغییر؛ اینها فنداسیونی است که انسان روی آن چهل پنجاه سال آخرش را بنا مینهد. از این جهت ناتور دشت برایم عزیز است. البته ناتور دشت آنقدرها هم نایس و ناز نیست. هولدن، شخصیت اول داستان، با عصبانیتی ساختاری در حال جستجوگری است. شاید خیلیها بگویند هولدن شخصیتی است که علاوهبر اینکه از خیلیها بیزار است خیلیها هم از این کاراکتر بیزارند، دوستداشتنی نیست. این را قبول میکنم، اما ما با یک منفورِ قابل احترام روبروییم. چرا قابل احترام؟ بهدلیلِ چیزی که قبلتر گفتم، خرابکردناش. تخریب را هر کسی نمیتواند داشته باشد. اما انگار یک اساسی هم میبینیم، مشکلی بزرگ که شاید پاشنۀ آشیلِ ناتور دشت باشد: پس برساختاش کو؟ آنچه که در پیاش است نیز دردی را دوا نمیکند. بگذارید کمی توضیح دهم و زاویهام را با کتاب مشخص کنم. معتقدم هر تخریبی «باید و ناچاراً» با برساختی همراه باشد. اگر جز این باشد «در جا زدن» است، آب در هاون کوبیدن است. من با تخریبهای هولدن همدلام، مخصوصاً با این قید که او هفده سال دارد، اما تا وقتی که او برساختی نداشته باشد، این ویرانه را نروبد و از نو نسازد دردی را دوا نمیکند. انگار این وسط یک چیزی کم است، با حالتی، شخصیتی، و هویتی عقیم روبروییم. نه اینکه شخصیت هولدن عقیم است، نه، بلکه جنس و تیپ این شخصیت وقتی در جامعه گام بر میدارد عقیم است. صریح اگر بگویم این جنس شخصیت خیلی «فردی» است و دغدغه و حوصلۀ «جامعه» را ندارد. به رغم اینکه از قلم سالینجر کیفورم ولی با این مسأله نمیتوانم کنار بیایم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.